انواع مرگ سابژکتیو
مرگ بهعنوان یک امر سابژکتیو را که در واقع توضیحدهندهی ربط و نسبت درونی فرد با مرگ آبژکتیو است در چهار نوع میتوان دستهبندی کرد.
مرگ آگاهی
یکی از وجوه مرگ سابژکتیو، «مرگآگاهی» است. مرگآگاهی در همهی انسانها وجود دارد و اصلیترین تفاوت انسانها و حیوانات در همین نکته است. یک گربه به صورت آبژکتیو میمیرد اما خبر ندارد که میمیرد اما یک انسان به صورت آبژکتیو میمیرد و خبر هم دارد که میمیرد. یک گربه از مردن خود، آگاه نیست و در نتیجه وقتی زندگی میکند به تمام معنا در حال زندگی است. لحظهای هم که مرگش دررسد، میمیرد. حیوانات تا زندگی میکنند، زندگی بیمرگ دارند، وقتی هم می میرند مرگِ بیزندگی دارند. موجودی که مرگآگاهی نداشته باشد تا وقتی زندگی میکند چون نمیداند که روزی خواهد مرد، به تمام لوازم زیستن خود ملتزم است و به تمام معنا زندگی میکند. اما آدمی چون از مردن خود باخبر است، در زندگی راحت نیست و میداند که زندگی دیر یا زود از او گرفته خواهد شد. به تعبیر دیگر آدمی چون میداند که زندگی از او گرفته میشود کاملاً و به تمام معنا زندگی نمیکند. شرنگی که از تصور مرگ در ذهن آدمی میآید، شهد لذت از زندگی را مقداری تلخ و ناگوار میکند. این «مرگاگاهی» به انسان خاصی هم اختصاص ندارد و همهی انسانها مرگآگاهی دارند.
مرگ هراسی
مسئلهی دیگر دربارهی مرگ سابژکتیو، «مرگترسی» و «مرگهراسی» است. میترسیم و هراسناکیم که روزی زندگیمان با مرگ به پایان میرسد. این خصوصیت هم در همهی انسانها وجود دارد اما اصلاً به یک نسبت در همهی انسانها موجود نیست. در بعضی کمتر و در بعضی بیش تر وجود دارد.
مرگ اندیشی
«مرگاندیشی» سومین مسئله ی دربارهی مرگ سابژکتیو است. مرگاندیشی به معنای مرگآگاهی و خبر داشتن از مرگ نیست، بلکه به معنی اندیشیدن مدام به مرگ است. در واقع به معنی یک نوع وسواس فکری دربارهی مرگ در آدمی است. اما مرگاندیشی در خیلی از انسانها وجود ندارد و خیلیهایمان خیلی کم مرگاندیشی داریم. مثلا شاید یک فرد، یکبار در سال به یاد مرگ افتاده باشد، آنهم به دلیل اتفاقی، مرگی که برای یک آشنا اتفاق افتاده است.
مرگ پویایی
«مرگپویایی» هم چهارمین مسئله است. مرگپویایی به این معناست که شخص برنامهریزی زندگی خود را براساس مرگ انجام داده است و طرحی را که برای زندگی خود ریخته بر اساس مرگِ خود تنظیم کرده است. چنین انسانی گویی برنامهریزی کرده برای مرگ و نه برای زندگی، و زندگیاش مقدمهای است برای مرگ. بعضیها گفتهاند مراد افلاطون و یا سقراط -که نمیدانیم کدامشان- از این که گفتهاند زندگی، ممارستِ مرگ است هم همین مسئله است. به نظر افلاطون و یا سقراط فرد حکیم کسی است که اصلا زندگی خود را مقدمهای برای خوب مردن میداند و در برنامهریزی زندگیاش، و در فعلها و ترک فعلهایش، بیش تر از این که به فکر خوبزیستن باشد به فکر خوبمردن است. چنین فردی پویش توامانِ با مرگ دارد.
مصطفی ملکیان