در این نوشتار برآنیم که فلسفه اخلاق از دیدگاه کانت را مورد بررسى قرار دهیم. قبل از ورود به بحث ذکر مطالبى، لازم و ضرورى است.
1- براى روشن شدن جایگاه فلسفه اخلاق کانت در بین مکاتب اخلاقى گوناگون، تقسیمات اخلاق را به اجمال مورد بررسى قرار مىدهیم.
Ethics
به معناى اخلاق از واژه یونانى Ethikos اخذ شده که با واژه Ethos به معناى
منش مرتبط است. همه ما ناگزیر با این پرسشها مواجهیم: چه باید انجام دهیم و
چه نباید انجام دهیم؟ چه نوع امورى خوب و چه نوع امورى بدند؟ علمى که به
تبیین و بررسى این پرسشها مىپردازد، علم اخلاق است. مطالعه و بررسى اخلاق
در دو شاخه پىگیرى مىشود: الف - اخلاق دستورى (Normative Ethics) ب- فرا
اخلاق (Meta-Ethics) (پالمر، 1995: 9)
الف - اخلاق دستورى
هنگامى
که به بررسى این نکته مىپردازیم که چه نوع امورى «خوب» یا «بد» اند و یا
وقتى تلاش مىکنیم به طریق عقلانى به مجموعهاى از قواعد و معیارها دست
یابیم که ما را در تشخیص اعمال درست از نادرست یا افراد خوب از بد یارى
مىدهد، به اخلاق دستورى پرداختهایم. اخلاق دستورى بطور کلى به دو دسته
تقسیم مىشود:
1- اخلاق غایت گرایانه 2- اخلاق وظیفه گرایانه (براد: 206: 193)
1-
اخلاق غایت گرایانه، بر آن است که یک عمل در ارتباط با نتایجش است که خوب
یا بد، حق یا باطل لحاظ مىشود. البته در این اخلاق نیز نظریات متفاوتى
وجود دارد. بعضى عقیده دارند، هنگامى یک عمل خوب و درست است که تنها براى
شخص عمل کننده سودمند باشد. بعضى دیگر معتقدند که یک عمل خوب، علاوه بر
عامل، باید براى دیگران نیز سودمند باشد. مدافعان برجسته این نوع نگرش
دیوید هیوم، جرمى بنتام و استوارت میل است.(پالمر، 1995:11)
2-
اخلاق وظیفه گرایانه، بر آن است که خوبى و بدى یک عمل تنها مبتنى بر نتایج
آن نیست، بلکه ویژگیهاى خود عمل یا انگیزه وراى آن، خوبى و بدى عمل را
مشخص مىکند. نتایج عمل هر چه باشد، تأثیرى در خوبى و بدى آن نمىگذارد.
مدافع برجسته این نوع نگرش ایمانوئل کانت است. (همان)
ب - فرا اخلاق
فرا
اخلاق، عملى است که به تحلیل فلسفى معنا و ویژگى زبان اخلاقى، مانند:
معانى «خوب» و «بد»، «درست» و «نادرست» مىپردازد. بنابراین، فرااخلاق
درباره اخلاق دستورى است و در پى آن است که واژهها و مفاهیمى را که در این
اخلاق به کار رفته است، تبیین کند. ما در فرااخلاق بیشتر با معناى واژه
«خوب» سر و کار داریم؛ یعنى آیا خوبى، چیزى است که در اشیاء مىیابیم یا
چیزى است که مىتوانیم، مانند: رنگ ببینیم یا مانند درد احساس کنیم. در
مورد مسائل فرا اخلاق نظریات مختلفى ارائه شده است که مىتوان آنها را تحت
سه عنوان کلى مطرح کرد.(همان، 156)
1- طبیعت گرایى اخلاقى
پیروان
این نظریه اعتقاد دارند که همه گزارههاى اخلاقى را مىتوان به گزارههاى
غیر اخلاقى بویژه گزارههاى واقعى تحقیقپذیر یا اثباتپذیر تعبیر کرد؛
مثلاً وقتى مىگوییم: «فلانى فرد بدى است»، مىتوانیم با اثبات این که او
در رفتار شخصىاش ظالم، فریبکار و ترسو و... بوده و یا با اثبات این که
اعمال و نتایج بدى داشته مشخص کنیم که او فرد بدى بوده است. (مور، 1903:5)
2- طبیعت ناگرایى اخلاقى یا شهودگرایى
پیروان
این نظریه معتقدند که گزارههاى اخلاقى را از طریق روند شهود اخلاقى
مىتوانیم مشخص کنیم. هنگامى که مىگوییم: «فلانى شخص خوبى است»، این گزاره
مانند نظریه قبل، با تجربه و مشاهده اثباتپذیر نیست. با وجود این،
مىگوییم، این گزاره صادق است، زیرا بطور بىواسطه مىتوانیم ببینیم که
صفتى از خوبى اخلاقى به این شخص تعلق دارد.(پالمر، 1995: 157)
3- غیرشناخت گرایى اخلاقى یا عاطفهگرایى
پیروان
این نظریه معتقدند، قضایاى اخلاقى برخلاف دو نظریه قبل غیرشناختىاند. اگر
کسى مىگوید: «دزدى خوب است» و شخص دیگرى مىگوید: «دزدى بد است»، این امر
شبیه «هورا» و «اف» براى دزدى است. خوبى و بدى، بیانگر احساس رضایت و یا
عدم رضایتند. (همان)
حال
که افق روشنى از بحثهاى اخلاقى فرا روى ما قرار داده شد، به خوبى
مىتوانیم جایگاه فلسفه اخلاق کانت را در این میان بیان کنیم. فلسفه اخلاق
کانت، یک نوع اخلاق وظیفه گرایانه و از اقسام اخلاق دستورى است.
2-
از نظر کانت، علم، معرفتى است که واجد قضایاى تالیفى مقدم بر تجربه (یا
پیشینى) است. هر معرفتى که چنین نباشد، شایسته علم نیست.(پتن، 1953:20)
حکم
یا قضیه تالیفى، حکمى است که محمول با تحلیل مفهوم موضوع، به دست نمىآید.
در مقابل آن، حکم تحلیلى قرار دارد که محمول از تحلیل مفهوم موضوع به دست
مىآید؛ مانند این قضیه که: هر شىء سرخى، رنگین است. در این جا، رنگین که
محمول است، از تحلیل مفهوم شىء سرخ، به دست مىآید. حکم تالیفى، خود بر دو
قسم است: حکم تالیفى پیشینى و حکم تالیفى پسینى.
حکم
تالیفى پسینى، حکمى است که صدق و کذب چنین احکامى از طریق تجربه به دست
مىآید. چنین احکامى حتى در صورت صادق بودن بطور ضرورى صادق نیستند؛ مانند:
«همه انسانها کمتر از دو متر و نیم قد دارند.» اما حکم تالیفى پیشینى،
کانت معتقد است که بعضى از احکام تالیفى بطور ضرورى صادقند. این احکام نه
مىتوانند مبتنى بر تجربه، یعنى استقراء و مشاهده باشند و نه بر تحلیل
منطقى صرف مفاهیم؛ مانند: «هر حادثى، علتى دارد» یا «خط مستقیم، کوتاهترین
فاصله بین دو نقطه است.» (بک، 1960:20)
کانت
مىگوید: «این نوع احکام حتى براى احکام تالیفى پسینى نیز مهم هستند. زیرا
هر حکمى که مبتنى بر تجربه باشد، مانند: «خورشید سنگ را گرم مىکند»
مستلزم یک حکم تالیفى پیشینى ارتباط یک حادثه با حادثه دیگر به عنوان علت و
معلول است.
بنابراین
هر علمى از قضایاى تالیفى پیشینى تشکیل شده است، زیرا قضایاى تحلیلى از آن
جهت که توضیح و تحلیل مفاهیم مندرج در خود مفهوم هستند، مفید اطلاع
تازهاى نمىباشند. اما قضایاى تالیفى پسینى یا مؤخر از تجربه نمىتوانند،
مقوم معرفت علمى باشند. از آن نظر که تالیفىاند، اطلاع تازهاى به دست
مىدهند، ولى به لحاظ آن که مستفاد از تجربه حسىاند، نمىتوانند کلى و
ضرورى باشند، و آنچه کلى و ضرورى نباشد، داخل در معرفت علمى نیست و
نمىتواند پایه و اساس معرفت علمى قرار گیرد. تنها قضایاى تالیفى پیشینى یا
مقدم بر تجربه هستند که مىتوانند پایه و اساس علم قرار گیرند.»(کانت،
1952:168)
از
این رو اخلاق نیز از قضایاى تالیفى پیشینى تشکیل شده است. احکام اخلاقى
نظیر، «ما باید راست بگوییم»، «ما باید به انسانهاى درمانده کمک کنیم»، «ما
باید به عهد خود وفا کنیم»، جزو احکام تالیفى پیشین مىباشند. تجربه فقط
درباره چیستى اشیاء بحث مىکند و در حوزه تجربه «باید» معنایى ندارد. ما
نمىتوانیم حکم کنیم که خواص دایره چه باید باشد یا ما چه باید انجام دهیم.
از این رو، احکام اخلاقى که به ما مىگویند: «چه باید باشد»، یا «چه باید
انجام شود» یا «چه باید انجام دهیم»، از احکام تجربى متمایز بوده و قابل
استنتاج از آنها نیستند. به تعبیر دیگر، هیچ کس نمىپذیرد که انسانها آن
چه باید انجام دهند، انجام مىدهند، بنابراین ما حق نداریم، نتیجه بگیریم
که چون انسانها وفا به عهد مىکنند، پس باید به عهد خود وفا کنند یا تکلیف
آنهاست که به عهد خود وفا کنند.یعنى ما نمىتوانیم از «هست»، «باید» را
نتیجه بگیریم. چون کانت، تکلیف را نوعى «ضرورت» و «باید» مىداند، بنابراین
نمىتوان آن را از تجربه اخذ کرد. به بیان دیگر اگر احکام اخلاقى بخواهند
احکام درستى باشند، باید پیشینى باشند. (پتن، 1953:20)
البته
این مطلب را باید مد نظر داشت که اگر گفته مىشود، احکام اخلاقى پیشینى،
مبتنى بر تجربه نیستند، این بیان نوعى بیان سلبى است و بدان معنا نیست که
ما احکام اخلاقى را قبل از تجربه مىسازیم. همچنین منظور این نیست که یک
کودک قبل از این که رنگها را ببیند و صداها را بشنود، تمام آنچه را مربوط
به خیر اخلاقى است، مىداند. کانت معتقد است، هیچ شناختى به لحاظ زمان قبل
از تجربه نیست و با تجربه است که شناخت آغاز مىشود. (کانت، 1952:167)
3-
کانت معتقد است که معرفت و علم، از ترکیب دو چیز یعنى ماده و صورت تشکیل
مىشود. ماده آن از خارج، وارد ذهن مىشود و صورت را ذهن از پیش خود عرضه
مىکند. به واسطه همین صورتهاى ذهنى است که انسان مىتواند قوانین کلى و
ضرورى در هر علمى را توجیه کند. زیرا، تجربه صرف نمىتواند قوانین کلى و
ضرورى را عرضه کند. درست همانطور که کانت کشف کرد که شناخت علمى در صورتى
ممکن است که ذهن مقولات پیشین را بر تجربه اطلاق کند، همان گونه هم مىگوید
که اساس و منشأ الزام و تکلیف را نباید در طبیعت انسانى یا در اوضاع و
شرایط جهانى محیط بر او پى جویى کرد؛ بلکه آن را صرفا بطور پیشینى در
مفاهیم عقل جست و جو کرد. (پتن، 1972: 14)
بنابراین
احکام کلى و ضرورى که احکام تالیفى پیشین هستند و اساس هر علمى را تشکیل
مىدهند از دو جزء ذهنى و خارجى تشکیل شدهاند؛ جزء ذهنى، صورتهاى پیشین
ذهن است و جزء خارجى، دادههاى تجربى اند.
4-
براى فهم بهتر جایگاه فلسفه اخلاق از نظر کانت، شایسته است که تقسیمات
فلسفه را از نظر او مورد بررسى قرار دهیم. کانت از زبان یونانیان باستان که
مورد تأیید خود او نیز هستند، نقل مىکند که آنها، فلسفه را به سه علم
تقسیم کردهاند: 1- فیزیک 2- اخلاق 3- منطق.(کانت، 1972:53)
منظور
کانت از یونانیان، رواقیان هستند که عین این تقسیم را بکار مىبردند. اما
منظور از علم چیست؟ علم مجموعه منظمى از دانش است.(لیدل، 1970:17) اما
فلسفه، یا معرفت عقلى، یا مادى است که درباره موضوعى بحث مىکند و یا صورى
است که فقط با صورت فهم و عقل سر و کار دارد.(کانت، 1972:53)
معرفت
مادى، معرفتى داراى متعلق و موضوع است که درباره آن فکر و اندیشه مىشود.
معرفت مادى نه تنها شامل معرفت علمى است، آن گونه که ما عموما مىفهمیم،
بلکه شامل زیباشناختى، روان شناختى و ما بعدالطبیعه نیز مىشود، حتى اصول
اخلاقى در فهرست معرفت مادى قرار مىگیرند.
معرفت
صورى را مىتوان به عنوان روشى توصیف کرد که ما درباره موضوعات و متعلقات
معرفت مادى فکر مىکنیم. بنابراین معرفت صورى، معرفت تفکرات یا عواطف نیست،
معرفت صورى را مىتوان منطق نامید. اما کانت از دو نوع منطق سخن مىگوید:
1- منطقى که با صورتهاى فاهمه و عقل سر و کار دارد.
2- منطقى که با معیارها و قواعد کلى فکر سر و کار دارد.
اشتراک
هر دو منطق در این است که سر و کارى با موارد خاص شناخت ندارند. به بیان
دیگر، منطق نوع صورى شناخت است. بنابراین، کانت، صورت را به دو معنا به کار
مىبرد: جنبه صورى استدلال و ساختار صورى که زمینه و مبناى تجربه
است.(لیدل، 1970:18)
اما
فلسفه یا معرفت مادى که از موضوعات خاص و قوانین حاکم بر آنها بحث مىکند
بر دو گونه است. این دو گونه منطبق با دو نوع قوانین متفاوت است. فلسفه
مادى که درباره قوانین طبیعت بحث مىکند، طبیعیات یا فلسفه طبیعى نامیده
مىشود، در حالى که فلسفه مادى که درباره قوانین آزادى و اختیار بحث
مىکند، اخلاق یا فلسفه اخلاق نامیده مىشود.(همان، 19)
تمایزى
که مىتوان بین قانون طبیعت و آزادى گذاشت، این است که قانون طبیعت،
وقایعى را که همواره رخ مىدهند، توصیف مىکند یا به عبارتى توصیفى است.
ولى قانون آزادى، دستورى است؛ به این معنا که آن چه را فاعل باید براى
برآوردن تکلیف اخلاقى اش انجام دهد، دستور مىدهد. قوانین طبیعى، دستور و
فرمان به طبیعت نمىدهند. بنابراین اگر پدیدهاى از قانون تخلف کند،
دانشمندان دوباره آن پدیده را بررسى مىکنند یا در قانون طبیعت تجدید نظر
مىکنند و سخن از نافرمانى آن پدیده از قانون مطرح نیست. اما قوانین اخلاقى
فرمان مىدهند و اگر فاعل آن قانون را عمل نکند، نافرمانى مطرح است و این
نافرمانى را مىتوان بدون تجدید نظر در قانون تبیین کرد.(همان، 20)
کانت،
مانند متقدمان و متأخران خود معتقد است، قوانین منطق که کلى اند پیشینى و
مبتنى بر عقل هستند، زیرا تجربه نمىتواند ویژگى ضرورى این قوانین را عرضه
کند. اما هم علم طبیعى و هم اخلاق تا حدى مبتنى بر تجربه حسى هستند؛ یعنى
هر کدام بخش تجربى دارند. چون علم طبیعى باید قوانینش را بر طبیعت به عنوان
موضوع و متعلق تجربه اعمال کند و اخلاق باید قوانینش را بر اراده انسان،
تا جایى که از طبیعت اثر مىپذیرد. بخش علم طبیعى معمولاً علوم طبیعى
نامیده مىشود؛ یعنى این علم تحقیق مىکند که چگونه پدیدهها و عوامل، در
رخداد و تغییر پدیده مورد نظر اثر مىگذارند. بخش تجربى اخلاق، شامل
انسانشناسى، روانشناسى و جامعهشناسى یا علوم اجتماعى (بطور کلى) است که
تحقیق مىکنند، چگونه عوامل پیشینى وراثت، اصل، نسب، محیط، جامعه، فعالیت
یا انتخاب انسانى را تحت تأثیر قرار مىدهند. هر دوى این علوم، قوانین
توصیفى را در مورد روش کار کرد و رخداد پدیدههاى مشهود تدوین و تنسیق
مىکنند.(همان)
فلسفه
و شناختى که مبتنى بر تجربه باشد، فلسفه تجربى نامیده مىشود، اما
فلسفهاى که آموزه هایش را تنها از اصول پیشینى بگیرد، فلسفه محض نامیده
مىشود. منطق که در هیچ موردى مأخوذ از تجربه نیست و فقط جنبه صورى دارد،
فلسفه صورى محض نامیده مىشود. فلسفه مادى محض که متعلق تحقیق خود را در
تجربه نمىیابد، ما بعدالطبیعه نامیده مىشود. علم طبیعى و علم اخلاق هر دو
یک جنبه تجربى و یک جنبه پیشینى دارند. جنبه پیشینى و عقلى آنها، ما بعد
الطبیعه نامیده مىشود. بنابراین ما دو نوع مابعدالطبیعه داریم. ما بعد
الطبیعه اخلاق و ما بعدالطبیعه طبیعت. تا این جا کانت بین آنچه بطور کلى
علم و فلسفه مىنامیم، تمایز قائل شده است. علم (فلسفه تجربى یا متأخر)
مأخوذ از شواهد تجربى و محسوس است. فلسفه محض (ماتقدم یا عقلانى) تحقیق و
بررسى کاملاً عقلانى است. هنگامى که این فلسفه محض کاملاً صورى باشد منطق
نامیده مىشود و هنگامى که درباره محتواى شناخت بحث مىکند مابعدالطبیعه
نامیده مىشود. از آن جا که فلسفه مادى محض با دو نوع متعلق، یعنى طبیعت و
اخلاق سر و کار دارد. بنابراین ما دو نوع ما بعدالطبیعه داریم: ما
بعدالطبیعه طبیعت که معرفت پیشینى درباره قوانین ما تقدم طبیعت است و ما
بعد الطبیعه اخلاق که معرفت پیشینى درباره قوانین اخلاقى ماتقدم است. در
این صورت مىتوانیم مابعدالطبیعه اخلاق را چنین تعریف کنیم: تحقیق پیشین
درباره معرفت قوانین اخلاقى حاکم بر رفتار انسانى.(کانت، 1972:54) کانت ما
بعدالطبیعه اخلاق را، فلسفه اخلاق نیز نامیده است. حال که تعریف مشخصى از
فلسفه اخلاق از دیدگاه کانت ارائه شد، لازم است که وظیفه فلسفه اخلاق را
نیز روشن کنیم.
وظیفه فلسفه اخلاق
کانت
بطور کلى اعتقاد دارد، وظیفه فلسفه این است که عناصر پیشینى و تجربى معرفت
ما را از همدیگر متمایز ساخته و بررسى کند که چه توجیهى براى قبول عناصر
پیشینى داریم. در مورد فلسفه اخلاق، وظیفه فیلسوف جست و جو و در صورت امکان
اثبات اصل اعلاى اخلاق است. به بیان سادهتر، باید بپرسیم که منظور از
تکلیف یا الزام اخلاقى چیست و توجیه ما براى پذیرش این که ما اساسا داراى
تکلیف هستیم چیست.(پتن، 1953:23)
به
بیان سادهتر، وظیفه فلسفه اخلاق، کشف این نکته است که ما چگونه قادریم به
اصولى از رفتار برسیم که براى همه انسانها الزام آور است. وى مطمئن بود که
ما نمىتوانیم، این اصول را صرفا از طریق مطالعه و بررسى رفتار بالفعل
مردم کشف کنیم، زیرا اگر چه این بررسى، اطلاع انسان شناختى مهمى درباره
چگونگى رفتار انسانها به ما ارائه مىکند، ولى درباره این نکته که آنان
چگونه باید رفتار نمایند، مطلبى به ما نمىگوید. با این همه، هنگامى که
مىگوییم: «ما باید راست بگوییم» بطور قطع حکم اخلاقى صادر کردهایم.
بنابراین
از مطالب گذشته، نتیجه مىگیریم که احکام اخلاقى، احکام تالیفى مقدم بر
تجربهاند که نمىتوان کلیت و ضرورت آن را که بیان دیگرى از «باید» است، از
تجربه اخذ کرد. از این رو، «باید» از جانب ذهن عرضه مىشود نه تجربه. در
واقع، معرفت اخلاقى حاوى عناصر متعدد مختلفى است و وظیفه اولیه فیلسوف
اخلاقى ـ اگر چه تنها وظیفه ممکن او نباشدـ، این است که عنصر پیشینى را
آشکار ساخته و آن را از قید کلیه عناصر مأخوذ از تجربه آزاد و در عقل عملى
نمودار کند.(اشتمف، 1988:314)
کانت
در مورد نیاز به فلسفه اخلاق بسیار تأکید مىورزد؛ زیرا تا مادامى که ما
شناختى از ماهیت تکلیف، نداشته باشیم، نمىتوانیم اعمال اخلاقى خود را درست
تشخیص دهیم. از نظر کانت براى این که فعلى، از دیدگاه اخلاقى، خوب باشد،
صرف مطابقت با قانون اخلاقى و تکلیف کافى نیست، بلکه باید از سر تکلیف و
قانون اخلاقى باشد.(پتن، 1953:24) اگر ما نتوانیم تکلیف را در شکل محضش به
دست آوریم، ممکن است وادار شویم، صرفا براى کسب لذت و آسایش عمل کنیم که در
این صورت اخلاقى نخواهند بود. افعالى که چنین مبنایى داشته باشند ممکن است
گاه مطابق با تکلیف باشند و گاه مخالف آن و هیچ کدام از این موارد اعمال
خوب اخلاقى نخواهند بود، زیرا آنها از یک انگیزه غیراخلاقى نشأت
گرفتهاند.(کانت، 1972:57)
اگر
همه ما تکلیفى داریم که باید انجام دهیم، باید امکان شناخت آن تکلیف را
نیز داشته باشیم. مطابق نظر کانت، هر فردى باید، هر چند بطور مبهم، داراى
فلسفه اخلاق محض یا فلسفه محض تکلیف باشد که در واقع نیز دارد. ادعاى کانت
چیزى بیش از تدوین و صورت بندى روشن اصل اخلاقى که در احکام اخلاقى متداول
به کار برده مىشود، نیست.(همان، 73)
کانت
براى رسیدن به ماهیت تکلیف که وظیفه فلسفه اخلاق است، از یک روش تحلیلى
استفاده مىکند، یعنى مطالب فلسفه اخلاق خود را از اعتقادات اخلاقى متعارف
شروع مىکند و مىکوشد پیش فرض آنها، یعنى اصل اعلاى اخلاق را کشف کند.
او
استدلال خود را چنین آغاز مىکند: محال است چیزى در جهان و حتى خارج از آن
تصور کرد که بدون قید و شرط، خیر باشد، مگر فقط اراده نیک و خیر را.(همان،
59)
این
بدین معناست که اراده خیر، تنها و فقط همان، خیر است. بسیارى از اشیاء
مانند: ثروت، علم، تیزهوشى، شجاعت، همت و پشتکار وجود دارند که در بسیارى
جهات خیرند، ولى در همه اوضاع و شرایط خیر نیستند. یعنى هنگامى که اراده
بد، آنها را بکار مىگیرد، کاملاً بد مىشوند. بنابراین آنها خیرهاى
مشروطند، یعنى تحت شرایط خاصى خیرند نه مطلقا و به خودى خود. تنها اراده
خیر است که مىتواند خیر فى نفسه یا خیر مطلق و غیر مشروط باشد. اراده خیر
این طور نیست که در یک جا خوب و در جاى دیگر بد باشد.(پتن، 1953:34)
اما
کانت براى این که ماهیت اراده خیر را روشن کند، از مفهوم تکلیف کمک
مىگیرد. ارادهاى که بخاطر تکلیف عمل مىکند، اراده خیر است؛ اما این طور
نیست که هر اراده خیرى، ضرورتا همان ارادهاى باشد که بخاطر تکلیف عمل
مىکند؛ بلکه اراده کاملاً خیر یا اراده مقدس هرگز بخاطر تکلیف عمل
نمىکند، زیرا در خود مفهوم تکلیف مفهوم غلبه بر خواستها و امیال وجود
دارد.(همان، 49)
اما
تکلیف چیست؟ کانت مىگوید: «تکلیف به معناى ضرورت عمل کردن از سر احترام
به قانون است.(کانت، 1972:66) او در توضیح احترام مىگوید: احترام منحصر به
فرد است. این احساس متوجه شىء حسى نیست و به ارضاى تمایلات طبیعى ما هم
مربوط نمىشود. احساس احترام از آن جا برمىخیزد که من آگاهم که ارادهام
بدون مداخله هیچ متعلق حسى، تابع قانون است. به بیان دیگر، احساس احترام،
احساسى نیست که براى برخوردارى از آن، نیاز به تلاش ما داشته باشد، بلکه آن
بطور مقاومت ناپذیرى از تصور ما از قانون اخلاقى پدیدار مىشود. به بیانى،
احساس احترام، احساسى است که خود برآمده از طریق مفهوم عقل است.(کانت،
1956:78)
محمد محمد رضایی/ فارغ التحصیل دانشگاه مفید قم