روشنفکری

مباحث فلسفه تحلیلی در تلگرام

http://telegram.me/philosophyofscience

مباحث روشنفکران ایرانی

http://telegram.me/roshanfekriirani

بلاگ "روشنفکری" جهت آشنایی علاقمندان به بحث های حوزه اندیشه و معرفت راه اندازی شده است و رسالت خود را بسط و توسعه این مباحث در فضای مجازی از طریق انتشار متن و فایل های صوتی می داند.امید است که در این راه بتواند به علاقمندان به این حوزه به صورت هرچند ناچیز کمک نماید و امید است تبادل فکری و نظری سازنده ای را میان سردبیران این بلاگ و مخاطبان آن برقرار کند.

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه ذهن» ثبت شده است

خسرو باقری استاد فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه تهران در چهارمین نشست اساتید منتخب علوم انسانی اسلامی با موضوع «روان شناسی اسلامی»، اظهار کرد: روان‌شناسی اسلامی اگر بخواهد به نحوی تحقق پیدا کند باید دو قسمت داشته باشد؛ یک قسمت مبنایی و مفروضات اساسی است که می‌توان انتظار داشت از دیدگاه اسلامی به دست بیایید ولی در قسمت دوم باید با تکیه بر تصویر تحقیق تجربی خود را انجام دهیم و روان‌شناسی را بسازد.


وی افزود: روان‌شناسی اسلامی اگر بخواهد تحقق پیدا کند از جنس تاسیس خواهد بود ولی مثل بقیه روان‌شانسی ها که زیرساخت فلسفی و زیر ساخت مبنایی دارند طبیعتا وامی است که روان‌شناس از یک نگرش و فرضیات خاصی دریافت می‌کند و با تکیه بر آن و با الهام گرفتن از آن فرضیه پردازی می کند و سپس فرضیه ها را باید در عرصه تجربی آزموده شود و یافته هایی به دست بیاید.


باقری با بیان اینکه روان‌شناسی اسلامی، نباید اختصاص به مسلمانان داشته باشد بلکه باید روان تمامی انسان‌ها را مورد مطالعه قرار دهد، تاکید کرد: روان‌شناسی اسلامی باید قابلیت آن را داشته باشد که همه انسان ها از جمله مومن و مشترک را مورد مطالعه قرار دهد و به تقسیم بندی های جنسی و سنی اختصاص نداشته باشد.

وی گفت: قسمت هایی از روان‌شناسی که بخواهد در عرصه‌های کاربردی و درمان و .. مورد استفاده قرار گیرد باید گستره وسیعی داشته باشد و برای همه انسانهایی که با مشکلات روانی مواجه هستند چاره سازی کند؛ به عبارتی مراجعان یک روان درمان‌گر اسلامی، مومنانی که به باورهای اولیه همچون خدا و آخرت اعتقاد دارد نخواهند بود.

وی گفت: ما برای مراجعه‌کنندگان دو دسته برنامه داریم برای کسانی که ایمان به خدا دارند که براساس اعتقاداتی که دارند می‌توانیم روش‌های درمانی خود را برای آنها به کار گیریم، دسته دوم کسانی هستند که انسان عاقل هستند و بر اساس این وضعیت باید سازماندهی را برای آنها ایجاد کنیم.

باقری ادامه داد: وقتی در آیات قرآن دوزخیان از احوالات خود سخن می گویند: «لَو کُنّا نَسمَعُ أَو نَعقِلُ ما کُنّا فی أَصحابِ السَّعیرِ: اگر ما گوش شنوا داشتیم یا تعقّل می‌کردیم، در میان دوزخیان نبودیم» بحث این است که انسان عاقل هیچگاه اهل آتش نخواهد شد بلکه آدم ابله در مسیری حرکت می‌کند که گرفتار این مسائل می‌شود.

عقل؛ سرمایه مشترکی برای همه انسان‌ها

وی با بیان اینکه عقل سرمایه مشترکی برای انسان‌هاست که بر پایه آن یکدیگر را متقاعد می‌کنند، افزود: عقل با تحلیل و استدلال به کمک انسان ها می‌آید تا کارهای مضر و مفید را تشخیص دهند و در آیه‌ای دیگر به آن صحه گذاشته است.

باقری ادامه داد: در حدیث معروف «إِنَّ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حُجَّتَیْنِ» ذکر شده که خداوند برای مردم دو حجت ظاهری و باطنی قرار داده که حجت ظاهری انبیا و رسول و حجت باطنی عقول هستند.

استاد فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه تهران ادامه داد: در روان‌شناسی اسلامی برداشت این است که روان‌شناسی باید بر اساس مفاهیم دینی همچون توکل، خدا و ... صحبت کند در صورتی که این یکی از شاخه های کارکردی علوم انسانی می‌تواند باشد.


باقری تاکید کرد: مطالعه نفس مشکل است و علم النفس می‌تواند به عنوان بحثی فلسفی مطرح شود اما اگر بخواهد رغیب روان‌شناسی باشد باید این مشکلات را در برابر خود دارد ولی روان‌شناسی علمی تجربی است که از طریق برخورد با پدیده های قابل مطالعه تجربی را مطالعه می‌کند.


وی ادامه داد: فطرت موضوع راهگشایی نیست چون مفهوم مبهمی در قرآن دارد به همین دلیل تبیین‌هایی که افراد از فطرت کرده‌اند بسیار متفاوت است و تبین های حداکثری داریم مثل شهید مطهری که می خواهد به همه ابعاد گسترده در وجود انسان به عنوان فطریات از آن یاد می کند.


این استاد دانشگاه گفت: برخی معتقدند که انسان، مدنی بالطبع است و برخی دیگر از علما و اندیشمندان مسلمان اجتماعی بودن را از ضروریات عنوان می‌کنند.


وی با بیان اینکه گسترش مفهوم فطرت که به همه عرصه های وجودی انسان می‌پردازد مسیر پرتلاطم و چالش برانگیز دارد، افزود: برداشت من این است که در قرآن به فطرت به عنوان یک اصطلاح اشاره می‌کند همانطور که در آیه «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا» به رابطه بین انسان و خدا اشاره دارد.


باقری اضافه کرد: عمل یک مفهوم مفیدی است که در مفاهیم اسلامی امکان مطالعه تجربی را فراهم می آورد و می تواند نتایج خوبی داشته باشد به این دلیل که جایگاه عمل در قرآن روشن است زیرا به لحاظ کمی و کیفی یک مفهوم کلیدی در قرآن به شمار می‌آید و به لحاظ کمی نیز به وفور کلمه انسان در قرآن بکارگرفته شده است.


وی در پایان سخنانش گفت: به لحاظ کیفی مفهوم عمل مفهوم و جایگاه بسیار بالا و وزن سنگینی دارد؛ اول اینکه مفهومی است فراگیر نسبت به همه انسان ها و همه انسان‌ها را در بر می‌گیرد و بُعد دیگر این است که عمل انسان برای او هویت‌ساز است و لذا بهشت و جهنم ظاهرا تجسم اعمال انسان است.

آیا زمان پدیده ای ذهنی است؟

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ

آیا زمان واقعاً وجود دارد یا فقط مفهومی در مغز ماست؟ بگذارید در وهله نخست مواردی را در خصوص زمان یادآوری کنیم. به دلیل روند رو به جلوی زمان، جوانان پیر شده و گذشته به حال تبدیل می شود که زمانی آینده بود. اما اگر برای لحظه ای هم که شده این دیدگاه را کنار بگذاریم و به جهان بعنوان یک کل بنگریم، درمی یابیم تنها چیز حاکم بر رفتار جهان “قوانین فیزیک” است. اما مشکل اینجاست که تقریبا یکی از این قوانین کاملاً برگشت پذیر زمانی است، بدان معنا که اثرات یکسانی رخ خواهد داد صرفنظر از این که زمان به عقب یا جلو حرکت کرده باشد.

برندن کول گفت: خواه زمان به جلو یا به عقب حرکت کند، مدارهای سیارات از مسیرهای کاملاً یکسانی تبعیت می کنند. تنها تفاوت، جهت مدار است. پس آیا زمان پدیده ای ذهنی است؟ شاید این همان چیزی باشد که نظریه نسبیت خاص اینشتین در صدد گفتن آن است، اما قانون دوم ترمودینامیک چیز دیگری می گوید براساس قانون دوم ترمودینامیک، با گذشت زمان،میزان بی نظمی یا آنتروپی در جهان همواره افزایش خواهد یافت.اگر شما تخم مرغی را بشکنید، در آن بی نظمی به وجود می آید و شما نمی توانید برگردید و بی نظمی ایجاد شده در آن را کم کنید.کول افزاید: به همین منظور، فیزیکدانان با بی علاقگی بر قانون دوم بعنوان منبع پیکان زمان تکیه می کنند: بعد از وقوع رویدادی باید بی نظمی افزایش یابد، لذا زمان فقط می تواند در یک جهت حرکت کند. فیزیکدانان بسیاری اکنون بر این گمان اند که وقتی گرانش،ذرات کوچک را وادار به برهمکنش با یکدیگر می کند،زمان روند رو به جلوی خود را ادامه می دهد و بی نظمی هم می تواند افزایش یابد.

اما هنگامی که فیزیکدان هایی به نام دیمیتری پودولسکی از دانشگاه هاروارد و رابرت لانزا رئیس بخش پزشکی استلاس، از طریق معادله ویلر-دوویت اندازه گیری هایی را از گرانش انجام دادند، مشخص شد که با انجام محاسبات ریاضی، معادله فوق در توضیح نحوه ی پدیدار شدن خاصیت “حرکت رو به جلوی زمان” ناتوان می ماند. در واقع بر پایه نتایج آنان،اثرات گرانش آنقدر کُند ظاهر می شود که سهمی در زمان به خود اختصاص نمی دهد. اگر گرانش آنقدر ضعیف باشد که نتواند برهمکنش میان مولکول ها را حفظ کند، احتمالاً فاقد قدرت لازم برای سوق دادن آنها به یک جهت خواهد بود.لانزا گفت: مقاله ما نشان می دهد که زمان به این شکل وجود ندارد که از گذشته به آینده برود، بلکه یک ویژگی نوخاسته است که به قابلیت مشاهده گر در کسب اطلاعات درباره رویداد های تجربه شده بستگی دارد... .


ترجمه: منصور نقی لو

کانال تلگرام علوم شناختی

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۱۰ ب.ظ

علاقمندان به مباحث علوم شناختی و فلسفه ذهن که تمایل دارند این مطالب را در تلگرام پیگیری نمایند می توانند در کانال "علوم شناختی" که آدرس آن در ادامه هم آمده عضو شده و از مطالب این کانال استفاده نمایند:


https://t.me/joinchat/AAAAAEIFK4T72wkeF5c3mw

تعارض شناختی یا Cognitive Dissonance: چرا این تصمیم را گرفتید؟

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ب.ظ

تعارض شناختی یا Cognitive Dissonance: چرا این تصمیم را گرفتید؟

آیا ما همیشه نتیجه تصمیم گیری خود را دوست داریم و معتقدیم دقیقاً بر اساس اصول و اعتقادات و باورهایمان است؟ آیا اگر شما تصمیم گرفته‌اید که ادامه‌ی تحصیل بدهید و در مقطع کارشناسی ارشد شرکت کنید، واقعاً خوشحال هستید که این تصمیم را گرفته‌اید؟ آیا اگر تصمیم گرفته‌اید در ایران بمانید، از تصمیم خود خوشحال هستید و معتقدید که اصول فکری و باورهای شما، منجر به این تصمیم شده است؟ آیا اگر تصمیم گرفته‌اید از ایران مهاجرت کنید، از تصمیم  خود خوشحال هستید و معتقدید که اصول فکری شما، مهاجرت را تایید می‌کند؟

واقعیت این است که تصمیم گیری یعنی انتخاب یک گزینه از میان گزینه‌های پیش رو. به عبارتی انتخاب بهترین گزینه از میان گزینه‌های پیش رو. پس اگر کسی تصمیم به مهاجرت یا تصمیم به ماندن گرفته، یا تصمیم به ادامه تحصیل گرفته، یا تصمیم به ترک تحصیل گرفته، در هر حالت، بهترین گزینه‌ی پیش روی خودش را انتخاب کرده یا لااقل تلاش کرده است که چنین کند.

اما آیا  گزینه‌ی پیش رو، دوست داشتنی هم هست؟‌ به بیان دیگر، آیا همان گزینه‌ای است که با اصول و ارزش‌ها و معیارهای درونی ما سازگاری دارد؟ آیا ما همیشه می‌توانیم بر اساس باورهای خودمان،‌ زندگی کنیم و رفتار کنیم و تصمیم بگیریم؟

آیا کسی که معتقد است «رشوه دادن و رشوه گرفتن، نوعی از فساد هستند و به یک اندازه هم بد هستند»، هرگز رشوه نخواهد داد؟ چنین فردی، ممکن است در جایی و در شرایطی، تصمیم بگیرد که رشوه بدهد و در عین حال،‌ این تصمیم خود را دوست نداشته باشد.

اجازه بدهید به شکل دقیق‌تری صحبت کنیم:

آزمایش‌ها و رفتارهایی که با نگاه تعارض شناختی بتوان آنها را تحلیل کرد،‌ کم نیستند. شاید شما هم با کسانی مواجه شده باشید که در کنکور با نارضایتی، وارد رشته‌‌های بی کاربرد و بی معنا  مانند «آبیاری گیاهان دریایی» شده‌اند و اکنون پس از اینکه در مقطع کارشناسی ارشد از همین رشته فارغ التحصیل شده‌اند، توضیح می‌دهند که تمام مشکلات امروز کشور، ناشی از بی‌توجهی به رشته‌ی آنهاست. از سوی دیگر، احتمالاً اکنون بهتر متوجه می‌شوید که چرا نرم افزارها، نسخه‌ی آزمایشی یک ماهه یا چند ماهه دارند.

تعارض شناختی شکل‌های دیگری هم دارد. اینکه اگر همین الان به شما بگویند که چرا این مارک لپ تاپ را استفاده می‌کنی و شما به خاطر نیاورید که دو سال پیش، به خاطر اینکه دویست هزار تومان پول کم داشته اید، این مارک را انتخاب کرده‌اید، ممکن است ناخودآگاه شروع کنید و فهرستی از دلایل مهمی را که در زمان انتخاب لپ تاپ، مد نظر داشته اید اعلام کنید!

پیتر یوهانسن و همکارانش در لابراتوار علوم شناختی، در مطالعه روی فرایندهای تصمیم گیری انسانها، پانزده زوج عکس آماده کردند و به شرکت کنندگان نشان دادند. بعد از نمایش هر دو عکس، از آنها می‌پرسند که کدامیک زیباتر هستند؟ آزمایش کاملاً به صورت شفاهی انجام می‌شد و هیچ چیز مکتوب نمی‌شد. پس از اینکه تمام پانزده زوج عکس، با هم مقایسه شدند، تصویری را به فرد نشان می‌دهند و می‌گویند: «از میان نخستین زوج عکس، شما این عکس را انتخاب کردید. چرا این تصویر را دوست داشتید؟».

هر شرکت‌کننده‌ای نظرات خود را بیان می‌کند. اینکه لبخند آن زن زیباتر بوده یا رنگ موی بلوند را بیشتر دوست دارد یا موی مشکی را زیباتر می‌بیند و …

این در حالی است که آزمایشگر‌ها، به عمد، تصویری را نشان می‌دهند که فرد انتخاب نکرده است! فقط ۱۰٪ از شرکت‌کنندگان در این آزمایش، اعلام می‌کنند که: «من اصلاً این عکس را انتخاب نکرده‌ بودم! من آن یکی را دوست داشتم!». جالب اینجاست که وقتی پس از پایان آزمایش، از شرکت کنندگان پرسیدند که: «اگر تصویرهای اولیه را عوض کنیم، آیا متوجه می‌شوید؟». ۸۴٪ از شرکت‌کنندگان با قطعیت پاسخ دادند که «حتماً متوجه خواهند شد!».

این پدیده که «کوری تصمیم گیری» یا «Choice Blindness» نامیده می‌شود، یکی از ساده‌ترین مصداق‌های تعارض شناختی است. پیتر یوهانسن و همکارانش، شبیه همین آزمایش را در مورد طعم چای هم انجام داده‌اند. در مورد بوی عطر، در مورد انتخابهای کاربران در فضای آنلاین و حتی تصمیم گیری های پزشکان! پدیده کوری تصمیم گیری آنقدر مهم و تاثیرگذار است که امروزه، در بسیاری از مدارس، این آزمایش را به شکل‌های مختلف برای دانش آموزان خود انجام می‌دهند تا آنها با این پدیده مهم، آشنا شوند. سایتهایی مثل education.com حتی دستورالعمل اجرای این بازی را هم به معلمان توضیح می‌دهند.


ذهن ما انسانها، نمی‌تواند بپذیرد که ممکن است نیت و قصد و معیارهای دیگری داشته و تصمیم‌ها و انتخابهایش بر اساس آن معیارها نبوده است. این است که حتی اگر من، موی بلوند دوست داشته باشم و به من بگویند تو «موی سیاه» را انتخاب کرده‌ای، ترجیح می‌دهم به جای اینکه ناراحت شوم که چرا انتخاب نامطلوبی داشته‌ام با خود بگویم: من همیشه عاشق موی سیاه بوده‌ام!

آیا مکانیزم حل تعارض شناختی چیز بد و نامطلوبی است؟ واقعیت این است که خیر. این مکانیزم برای بقای ما انسانها لازم است. فاصله‌ی بین آنچه دوست داشتم و آنچه روی داده، فاصله‌ی دردناکی است. باید به شکلی این فاصله کم شود. معمولاً رویداد قابل تغییر نیست. به همین دلیل، به نظر می‌رسد ما ترجیح می‌دهیم باورها و ارزش‌ها و اولویت‌های خودمان را تغییر دهیم.

اگر من نمی‌خواستم فرزند داشته باشم و اکنون فرزند دارم، یک راهکار این است که تا ابد تکرار کنم که من نمی‌خواستم فرزند داشته باشم و اشتباه شد! روش دیگر این است که مغز به تدریج باورهای خود را اصلاح کند و بگوید: الان که فکر می‌کنم فرزند داشتن خیلی خوب است! من اشتباه می‌کردم.

مکانیزم کاهش فاصله آنقدر حرفه‌ای و خوب توسط مغز انجام می‌شود که حتی اگر اصول و باورها و ارزش‌های خود را به خاطر نیاورم، آنها را به شکلی توضیح می‌دهم و توجیه می‌کنم که با آنچه روی داده است، همسو شود.

یگانه انگاری

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ب.ظ

همه دوگانه انگاران با این مشکل اساسى روبه رو هستند که باید توضیح دهند چگونه دو جوهر با ماهیت هاى متفاوت مى توانند با یکدیگر تعامل داشته باشند. برخى متفکرین براى حل این مسئله، صور مختلف یگانه انگارى را مطرح کرده اند. یگانه انگارى (Monism) دیدگاهى است که معتقد است تنها یک نوع جوهر در جهان وجود دارد. «باروخ اسپینوزا»، براى تبیین رابطه بین ذهن و جسم قائل به «یگانه انگارى» بود، وى نظر دکارت را مبنى بر اینکه جسم و ذهن با وجود ماهیت متباینشان مى توانند با یکدیگر تعامل داشته باشند، مورد انتقاد قرار داد.

او معتقد بود تنها یک جوهر وجود دارد و آن هم «خدا» است. جهان روانى و مادى از منظر او؛ جوهراً با هم تفاوتى ندارند بلکه آنها وجوه مختلف جوهر واحد یعنى خدا هستند. از دیدگاه اسپینوزا، دیگر تعاملى بین ذهن و جسم وجود ندارد، چون حالت هاى مادى و روانى وجوه مختلف یک رویداد واحد هستند. اما مشکل مهمى که با این دیدگاه به وجود مى آید، مسئله اختیار انسان است. نظریه اسپینوزا با اختیار انسان سازگار نیست.

اسپینوزا معتقد است، وقتى شخصى تصمیم به انجام کارى مى گیرد، تجارب گذشته و وضع جسمى و روحى و قوانین طبیعت در آن لحظه او را به انجام کار، سوق مى د هند.

اسپینوزا، در واقع، جبرى گراست و اعتقاد دارد که ما بخشى از طبیعت، به عنوان یک کل، هستیم و باید از نظم آن پیروى کنیم. این دیدگاه محل چالش است، و خود بحث مفصلى در مبحث جبر و اختیار است.

«لایب نیتس» نیز براى حل مشکل رابطه ذهن و جسم یا به عبارت دیگر روح و جسم به نوعى «یگانه انگارى»، معتقد است که «یک گرایى روحى»، نام دارد. از دیدگاه لایب نیتس، جسم، از تعداد بى شمارى ذره هاى زنده و روحى یا «موناد» ساخته شده است و خداوند از روز ازل بین موناد جسم و روح، هماهنگى برقرار کرده است و کلیه حالات روانى و تمام حرکات بدن را مقابل هم قرار داده است. لایب نیتس آن را «هماهنگى از قبل برقرار شده» مى نامد. این دیدگاه نیز مستلزم جبر مطلق یا «قد رگرایى» است.

پیشرفت هاى اخیر در حوزه هاى نور و فیزیولوژى، روان شناسى و فلسفه، دیدگاه ما را نسبت به قبل تغییر داده است و فهم ما را از مسائل افزایش داده اند. بیشتر فیلسوفان برخلاف دکارت راه اسپینوزا را در پیش گرفتند و نظریه هاى یگانه انگار عالمانه ترى را ارائه دادند. نظریه هایى چون «فیزیکالیسم»، «پدیدار گرایى»، «یگانه انگارى بى طرف»، «کارکردگرایى»، «مکتب اصالت حذف»، «تحویل گرایى» نمونه اى از آنها است. «ماتریالیسم» که نظریه یگانه انگارانه اى براى تبیین تعامل ذهن و جسم است، در واقع شکل یکپارچه ترى از «فیزیکالیسم» است.

پوزیتیویست هاى منطقى از مبدعان این نظریه (فیزیکالیسم) بودند. آنها معتقد بودند که گزار ه هاى مشاهده اى نباید راجع به داده هاى حسى باشند بلکه باید راجع به اشیاى فیزیکى باشند. در این دیدگاه براى هر جمله، جمله اى متناظر با آن در زبان فیزیکى وجود دارد به طورى که هر دو جمله قابل ترجمه به هم هستند. در دیدگاه «فیز یکالیسم»، مثلاً «شخصى اکنون هیجان زده است»، یعنى ساختار بدنى او، ضربان قلب تند، تنفس سریع، پاسخ هاى پرحرارت و حرکات سراسیمه دارد. چون در این صورت، که فیزیک گرایانه تفسیر شود، این حالت ها قابل آزمون است و در غیر آن براى دیگران بى معنى است.

«ماتریالیسم» را به دو صورت «نرم» (soft) و «سخت» (hard)، تقسیم کرده اند. «ماتریالیسم» بر این ادعا است که تنها ماده اصالت دارد اما واقعیت ذهن را نیز مى پذیرد ولى آن را موجودى مستقل نمى داند. «مکتب اصالت حذف» و «تحویل گرایى» دو نوع رویکردى از «ماتریالیسم سخت» است و تبیین رابطه بین ذهن و جسم از طریق «Supervenience» که نوعى رابطه خاص است، بدون آنکه وابستگى على در میان باشد، «ماتریالیسم نرم» مى گویند.

اشکال ماتریالیسم سخت را مى توان در قالب «رفتار گرایى منطقى» (logical behaviorism) توضیح داد. «گیلبرت رایل»، فیلسوف بریتانیایى و از حامیان پوزیتیویسم منطقى، نماینده پیشگام این دیدگاه است. به طور دقیق تر، رفتار گرایى منطقى همان آموزه فیزیکالیسم است. «رفتار گرایى منطقى» یا به عبارت دقیق تر «رفتار گرایى تحلیلى» مدعى است که حالت هاى روانى، صرفاً چیز هایى درباره پاسخ هاى رفتارى افراد به تاثیرات محیطى است. از این پدیده مثلاً شرم مشخصه هیچ عینى نیست، شرم، تنها یک واژه است که آ مادگى براى برافروختگى چهره و رفتار ناشیانه را نشان مى دهد.


احمد رضا همتی مقدم

آگاهی معطوف به چیز

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

در دیدگاه دوآلیسم دکارتى، ذهن و جسم از نظر منشا متفاوتند. این تاکید ضرورى است چون موافقین این نظر، استدلال مى کنند، اگر انسان ها، تنها به صورت جوهرهاى مادى باشند و حالت هاى روانى فقط قسمى از حالت هاى مادى در نظر گرفته شود، آنگاه قادر نخواهیم بود بین انسان و دیگر اشیاى صرفاً مادى مانند سنگ، تفاوتى قائل شویم. اما این استدلال، بسیار ضعیف است، چون ما قادریم، انسان و سنگ را بدون تمایز بین روان و جسم، از هم افتراق دهیم.
موجودات زنده داراى خصلت هاى بیولوژیکى هستند که موجودات صرفاً مادى چون سنگ، فاقد آنها هستند. البته این بدان معنا نیست که پدیده هاى بیولوژیکى و اجسام صرفاً مادى، انواع منحصر به فردى هستند. موجودات زنده نیز، مادى هستند اما نوع خاصى از ماده اند و نیازى نیست که براى مشخص کردن آنها به یک چیز غیرعادى، متوسل شویم. از دیدگاه دکارت، هر چیز مادى داراى بعد و حرکت است. بعد یا بعد هندسى، یعنى طول، عرض و عمق، ویژگى اصلى ماده است و ویژگى هاى عرضى اجسام مانند بو، طعم و رنگ نتیجه حرکت آن است. از نظر او، هر چیزى که داراى بعد است، تقسیم پذیر است. اگر ما تصورى از ماده، به صورت بخش هاى مختلف داشته باشیم، آن بخش ها هم داراى امتدادند و در نتیجه مادى هستند.
اما دکارت، تقسیم پذیرى را در مورد ذهن، صادق نمى داند. او معتقد است ذهن مجموعه اى از حالت هاى روانى نیست بلکه ذهن جوهرى یکپارچه و تقسیم ناپذیر است و نمى توانیم تصورى از ذهن به صورت بخش هاى تقسیم شده داشته باشیم، در نتیجه غیرمادى است.
اما، پیشرفت هاى حاصل شده در جراحى مغز و فیزیولوژى اعصاب، این دیدگاه را به چالش خوانده اند. اگر مسیرهاى عصبى اتصال دهنده دو نیمکره مغزى یا به عبارت دیگر رابط میان دو نیمکره مغز یعنى «کورپوس کالوزوم» قطع شود، رفتارهاى تجربى دوگانه اى ظاهر مى شود، به طورى که شاید بتوان گفت دو ذهن خودآگاه متمایز به وجود مى آید، همچنین، ضایعات مغزى برخى اوقات، باعث تجزیه و جداسازى کارکردهاى روانى مى شوند. این نتایج نشان مى دهد که ذهن یکپارچه و یگانه نیز مى تواند تقسیم شود.البته برخى متفکرین از نوعى «دوآلیسم» با نام «دوگانه انگارى خاصه اى» (Property dualism)، دفاع مى کنند که بیان مى کند، وجودهاى انسانى، مادى هستند، اما خاصیت هاى روانى دارند و این خصوصیات غیرمادى هستند.
در این دیدگاه، دیگر ذهن به عنوان جوهرى مجزا در نظر گرفته نمى شود و مسئله تقسیم ناپذیر بودن ذهن نیز منتفى است. مفهوم دیگرى از واقعیت فیزیکى وجود دارد که موافقین دوآلیسم از آن، براى دفاع از دوآلیسم خصوصاً نوع دکارتى آن، استفاده مى کنند. پیشرفت هاى علمى در این چهار قرن اخیر نشان داده است که قوانین حاکم بر واقعیت هاى مادى را همیشه مى توان در اصطلاحات منطقى و ریاضى دقیق توضیح داد. به قول گالیله «کتاب طبیعت به زبان ریاضى نوشته شده است.»
موافقین استدلال مى کنند، ماهیت تفکر، ادراک، امیال و احساسات ما به خوبى، ناظر بودن قوانین ریاضى بر آنها را انکار مى کند. پس مى توان گفت، حالت هاى روانى، غیرجسمانى هستند. البته این استدلال بیشتر از همان «دوآلیسم خاصه اى» حمایت مى کند تا دوآلیسم دکارتى. اما موافقین بیان مى کنند که با توجه به احساسات و امیال ما که مادى نیستند مى توان یک جوهر غیرمادى را نیز اثبات کرد. دلایل چندى وجود دارد که فکر کنیم، حالت هاى روانى نمى تواند توسط قوانین ریاضى، توضیح داده شود.
برخى فیلسوفان تاکید دارند که حالت هاى روانى، «التفاتى» (intentionality) هستند، یعنى همیشه معطوف به چیزى هستند. ما فقط امیدوار نیستیم، بلکه به چیزى امید بسته ایم. وقتى مى اندیشیم یا آرزو مى کنیم، به چیزى مى اندیشیم و چیزى را آرزو مى کنیم. برخى فیلسوفان قاره اى چون «برنتانو» (Brentano) و حتى فیلسوفان تحلیلى مشربى چون «دیویدسون» ( D.Davidson) نیز بر این عقیده اند.
از دیدگاه دیویدسون، وجه ممیزه امر روانى همان چیزى است که «برنتانو» آن را حیث «التفاتى» مى خواند. بنابراین تفکرات و امیال ما چون «التفاتى» هستند یعنى معطوف به چیزى هستند، نمى توانند در قالب قوانین ریاضى، توضیح داده شوند، در نتیجه غیرمادى اند.
اما دیدگاه «التفاتى بودن»، جاى بحث دارد، چون برخى انواع حالت هاى روانى، معطوف به چیزى نیستند مانند احساس درد یا خارش، بلکه خواص کیفى معینى (qualia) هستند که قابل توصیف اند. همچنین پاره اى از فرآیندها که «روانى» نیستند، التفاتى هستند، مثلاً یک برنامه آمارى کامپیوترى، صرفاً محاسبه نمى کند، بلکه یک «مقدار» را محاسبه مى کند. شاید شما بپرسید که زیر سئوال بردن التفاتى بودن همه حالت هاى روانى، دلیلى بر این نیست که مى توان حالت هاى روانى را با قوانین ریاضى صورتبندى کرد. چون غیرمحتمل است که حالت هاى غیرالتفاتى روانى، چون احساس درد را بتوان در قالب قوانین ریاضى توضیح داد. به نظر این احساس شهودى درست است.


احمد رضا همتی مقدم

تمایز نوع و مصداق در فلسفه ذهن

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ب.ظ

در اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ نظریه اى در فلسفه ذهن ارائه شد که به این همانى ذهن و مغز معتقد بود. این نظریه توسط جى جى سى اسمارت و یو تى پلیس ارائه شد. تا پیش از این زمان نظریه هاى غالبى که در فلسفه ذهن وجود داشت، «دوآلیسم دکارتى» و «رفتارگرایى منطقى» بود. این دو نظریه با تمام تفاوت هایشان در یک چیز مشترک بودند، این که به یافته هاى علمى توجهى نداشتند. دوآلیست هاى دکارتى معتقد بودند با درون نگرى (introspection) و استدلال فلسفى مى توان معلوم کرد که ذهن ویژگى اى دارد که بدن فاقد آن است؛ یعنى این ویژگى که مى توان بر وجود بدن شک کرد اما بر وجود ذهن نمى توان؛ چون وجود چنین شکى مستلزم وجود ذهن است. رفتارگرایان منطقى نیز بر این باور بودند که با تحلیل معناى واژگان روانشناختى روزمره و متعارف مى توان نشان داد که حالت هاى ذهنى (روانى) علل درونى رفتار نیستند. در واقع هر دو نظریه از استدلال هاى پیشینى استفاده مى کردند. اما نظریه این همانى ذهن- مغز به طور کلى از این دو نظریه متفاوت است. این نظریه بیان مى دارد که براى حل مسئله ذهن- بدن باید به یافته ها و پیشرفت هاى علمى توجه کرد. با درون نگرى و تحلیل زبانى نمى توان براى این مسئله راه حلى داشت. در واقع این نظریه برخلاف دو نظریه قبلى از استدلال هاى پسینى استفاده مى کند. از منظر نظریه این همانى ذهن- مغز، ذهن جوهرى غیر مادى نیست و حالت هاى ذهنى (روانى) همان فرایند هاى مغزى هستند. اما در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ،۱۹۷۰ هیلارى پاتنام و جرى فودور این نظریه را به نقد کشیدند، و نظریه اى ارائه دادند که به «کارکردگرایى» (Functionalism) معروف شد. این نظریه دوبخش منفى و مثبت دارد. بخش منفى آن بیان مى دارد که حالت هاى ذهنى چه چیز هایى نیستند که همان نقد نظریه این همانى ذهن- بدن است. بخش مثبت آن اشاره بر این دارد که حالت هاى ذهنى چه چیز هایى هستند. مهم ترین نقدى که کارکرد گرایان بر نظریه این همانى داشتند تمایز «نوع» (type) و مصداق (token) بود. مثلاً واژه «زیبایى» را در نظر بگیرید. این واژه از شش حرف تشکیل شده، اما حرف «ى» سه بار به کار رفته است. یعنى این واژه از چهار «نوع» حرف (ز، ى، ب، ا) تشکیل شده ولى شش «مصداق» دارد (ز، ى، ب، ا، ى، ى) یا فرض کنید پیراهنى که بر تن دارید رنگش آبى است. در واقع پیراهن شما مصداقى از «انواع» مختلف است، یعنى پیراهن شما مصداقى از «نوع» پیراهن است، همچنین مصداقى از «نوع» آبى و مصداقى از «نوع» لباس است و البته ممکن است یک «نوع» خاصى هیچ مصداقى نداشته باشد. مثلاً «اسب تک شاخ» یا «کوه طلایى» انواعى هستند که هیچ مصداقى در عالم خارج ندارند.
نظریه پردازان این همانى معتقد بودند که هر یک از «انواع» (ویژگى هاى) روانشناختى با یکى از ویژگى هاى فیزیکى مادى این همانى دارند. مثلاً ویژگى «احساس درد» یا «باور داشتن به این که پرتقال قرمز رنگ است» و نظایر آن با یک ویژگى فیزیکى (یعنى فرایندى که در مغز صورت مى گیرد) این همانى دارند. اگر دقت کنید مى بینید که این ویژگى ها مصداق هاى بى شمارى دارند. مثلاً دردى که اکنون من در دست راستم احساس مى کنم یا دردى که على هفته قبل در پایش داشته است و...، همگى مصداق هایى از «داشتن احساس درد» است. معتقدین به نظریه این همانى، بر این باور بودند که این مصداق ها (مصداق هاى روانشناختى) نیز با یکى از مصداق هاى فیزیکى این همانى دارد. به طور کلى نظریه پردازان این همانى، هم معتقد به این همانى «مصداق ها» و هم معتقد به این همانى «انواع» بودند.
«کارکردگرایان» نظریه این همانى را درباره «انواع» روانشناختى زیر سئوال بردند. آنها بر این باور هستند که ویژگى هاى (انواع) روانشناختى با ویژگى هاى فیزیکى یکسان نیستند. آنها استدلال کردند که «انواع» روانشناختى به روش هاى متعدد و گوناگونى قابل تحقق هستند (Multiple realizable). مثلاً ویژگى (نوع) «تله موش بودن» را در نظر بگیرید. حال توجه کنید که به صورت هاى گوناگونى مى توان یک «تله موش» ساخت. مى توان با چوب و سیم و یک قالب پنیر یک تله موش ساخت، یا با استفاده از سبد و یک طناب براى به دام انداختن موش استفاده کرد و نظایر آن. هر کدام از این مصداق ها (هر نوع وسیله اى که براى به دام انداختن موش استفاده مى شود) یک شىء فیزیکى است، اما ویژگى «تله موش بودن» یک شىء فیزیکى نیست. یعنى ویژگى «تله موش بودن» مى تواند به صورت هاى مختلفى متحقق شود. این تمثیل براى حالت هاى ذهنى نیز صادق است. موجودات زنده غیر از انسان نیز حالت هاى روانشناختى دارند، آنها نیز درد را درک مى کنند. آیا معقول است که بگوییم حالت هاى ذهنى در گونه هاى دیگر دقیقاً مبتنى بر همان ساختار فیزیکى مغز انسان است؟ اگر در انسان احساس درد با تحریک فیبرهاى عصبى C و A همراه است، آیا در هر موجود زنده دیگرى نیز احساس درد با تحریک فیبرهاى عصبى C و A همراه است؟ در واقع «احساس درد داشتن» مى تواند در موجودات زنده مختلف به صورت هاى مختلفى تحقق یابد. اگر نظریه پرداز این همانى، خود درد را با تحریک فیبرهاى عصبى C یا A یکسان مى انگارد، نتیجه این است که هر موجود زنده اى مى تواند دردمند باشد تنها به این شرط که آن موجود داراى رشته هاى عصبى C و A باشد که تحریک شده اند. چنین شرطى براى هر موجودى که قابلیت احساس درد دارد کاملاً دفاع ناپذیر است. به طور کلى «کارکردگرایان» یکسان بودن ویژگى هاى (انواع) ذهنى یا روانى را با ویژگى هاى فیزیکى رد مى کنند. اما آنها با این همانى مصداقى موافقند.


در نوشتن این مطلب از منبع زیر استفاده شده است
Cord questions in philosophy, Elliot Sober

تاثیر تکامل بر کارکرد ذهن

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۵۴ ب.ظ


ذهن انسان اغلب به عنوان نقطه اوج تکامل توصیف می شود. ذهن پیچیده ترین ارگانی است که از طریق انتخاب طبیعی شکل می گیرد. خود داروین معتقد بود که روزی اصولش نه فقط عالم زیست شناسی بلکه عالم روان شناسی را نیز تبیین می کند؛ زیرا بر طبق نظریه او، روان شناسی بر مبنای جدیدی قرار خواهد گرفت. بعد از دوره ای طولانی که در آن این دو موضوع کاملاً از هم جدا بودند، نظریه تکامل اخیراً شروع به ایفای نقش مهمی در تحقیقات روان شناسانه، و به طور برجسته در محدوده ای به نام "روان شناسی تکاملی" کرده است. درست همان طور که زیست شناسان تکاملی سعی دارند مورفولوژی و سایر اشکال فیزیکی مشخص موجودات زنده را با استفاده از مباحث مربوط به تکامل شرح دهند، روان شناسان تکاملی می خواهند تفکرات، احساسات، و رفتارها را با طرح سؤالاتی درباره اهمیت سازگارشدگی آنها در طول زمان تکامل شان تبیین کنند. 
روان شناسی تکاملی به زبان ساده روان شناسی ای است که توسط دانش بیشتری که زیست شناسی تکاملی در اختیار می گذارد هدایت می شود، با این انتظار که درک مراحلی که ذهن انسان را طراحی کرده کشف ساختار آن را به دست خواهد داد."
چنین بررسی ای به طور مشخص منطقی به نظر می رسد، این طور نیست؟ انتظار این است که بیشتر افراد(به جز آفرینش گراهای انجیلی و سایر ضدتکامل ها) برنامه تحقیقی روان شناسی تکاملی را بی مناقشه و قابل تحسین می یابند.
اما عاقبت این طور شد که روان شناسی تکاملی بحث های عمیق، احساسی و کینه توزانه ای در جامعه علمی ایجاد کرد، نه تنها در سمینارها و مجلات علمی بی روح بلکه در صفحات بی قید(و لجن پراکن) " مرور کتاب های نیویورک" و سایر مجلات دوره ای. چرا؟
در این مقاله که از کتاب جالب "استیون پینکر" به نام " ذهن چگونه عمل می کند " و سایر تفسیرهای روان شناسی تکاملی، و توسط حملات صورت گرفته به چنین کارهایی، الهام گرفته شده، من از دید یک فرد آگاه که از بیرون به موضوع نگاه می کند، بررسی خواهم کرد که موضوع روان شناسی تکاملی چیست، از کجا آمده و آینده اش در پرتو بحث های اخیری که پیرامون متدولوژی و ادعاهای مناقشه برانگیزش وجود دارد، کدام است.
***
ماهیت روان شناسی تکاملی
آنچه امروزه "روان شناسی تکاملی" نامیده می شود - که، تلاش های اخیر در آمیختن نظریه های تکاملی و روان شناسانه کنونی است- در مقاله ای طولانی توسط جانورشناس "جان توبی" و روان شناس "لدا کازمایدز"، با نام "مبانی روان شناختی فرهنگ" به میزان زیادی مورد حمایت قرار گرفته است. توبی و کازمایدز ادعا می کنند که نظریه تکامل تا امروز بر مبنای سیطره علومی که آنها "مدل استاندارد دانش اجتماعی"(SSSM) می نامند، تا حد زیادی فاقد روان شناسی و سایر قوانین رفتاری است. بر اساس نظر توبی و کازمایدز، SSSM تأکید دارد که تا جایی که به انسان مربوط می شود، آنچه تکامل به وجود آورد یک ذهن "همه کاره" بود با مقدار کمی زمینه یا دانش ذاتی. به عبارت دیگر، ذهن " لوح ساده"ای است بدون چیزی به نام "طبیعت ذاتی بشر"، و روان شناسی انسان تقریباً به تمامی توسط فرهنگ و جامعه ای که او در آن رشد می کند شکل می گیرد نه چیزی "معین به لحاظ زیست شناختی" .
بر طبق طبیعت منسوب به اصطلاحاتی مانند "تعیّن گرایی زیست شناختی" یا "طبیعت ذاتی بشر"، احتمالاً تعجب آور نیست که بخشی ازسیطره SSSM از "اصلاح سیاسی" که تحمیل می کند منشأ گرفت: حمایت از SSSM مخالفت با نژادپرستی و جنسیت گرایی و چالش با آن، خواسته یا ناخواسته، حمایت از نژادپرستی، جنسیت گرایی و به طور کلی تر "تعیّن گرایی زیست شناختی" بود... [SSSM تأکید می کند بر] شکل پذیری انسان و امیدی که، به همین دلیل، به اصلاح اجتماعی یا انقلاب اجتماعی دارد.
روان شناسی تکاملی، همان طور که توسط توبی و کازمایدز مورد پشتیبانی قرار گرفت، SSSM را به این صورت مورد چالش قرار می دهد: روان شناسی انسان ابتدائاً نه توسط جوامع و فرهنگ های کنونی بلکه در عوض توسط قوای انتخاب گر که در طول دوره تکامل رخ می دهند، شکل گرفته تا ساز و کاری ذهنی برای حل مشکلاتی که در نهایت بر موفقیت در تولیدمثل اثر می گذارد، ایجاد کند. توبی و کازمایدز خاطرنشان می کنند که روان شناسی مدرن مفهوم " لوح ساده" ذهن را مورد تردید قرار داده، و هم روان شناسی و هم زیست شناسی مدرن نشان داده اند که رویارویی سنتی(با حمایت SSSM) بین مفاهیمی مانند "ذاتی، زیست شناختی، و معین به لحاظ ژنتیکی" و "آموخته، فرهنگی، و ساخته و پرداخته توسط جامعه" در پرتو آنچه ما امروز به عنوان ارتباطات جدایی ناپذیر بین ژن ها، تکامل، محیط و فرهنگ می شناسیم، هیچ معنایی ندارند. توبی و کازمایدز به درستی پیشنهاد می کنند که چنین مخالفت هایی "باید همراه با جستجو برای یک دانش اجتماعی بدون زیست شناسی به زباله دانی تاریخ فرستاده شود". گرایش به رهایی از تأکیدات کهنه SSSM انگیزه ای اساسی برای روان شناسی تکاملی بوده است.
روان شناسی تکاملی اغلب با زیست شناسی اجتماعی، جریانی مربوط به چند دهه پیش که بیشتر توسط کتابی به همین نام نوشته ای. او. ویلسون مشهور شد، مقایسه می شود. کتاب ویلسون کارهای خودش و سایر کردارشناسان(مانند کنراد لورنز) درباره توضیحات تکاملی ممکن برای رفتار اجتماعی حیوان و انسان را مورد بحث قرار می داد که حداقل توصیف برایش این بود که بسیار مناقشه برانگیز بود. بسیاری از منتقدین آن را چشم پوشی کردن یا حداقل توجیه رفتارهایی مثل تجاوز، خشونت خانگی و دیگر اشکال خشونت دانستند. توبی و کازمایدز، همراه با پینکر و سایر نویسندگان، سعی دارند تا زیست شناسی تکاملی را از همتای قدیمی تر و بسیار نامشابهش تشخیص دهند؛ آنها روشن ساختند که روان شناسی تکاملی مانند زیست شناسی اجتماعی درباره توضیحات تکاملی رفتار اجتماعی نیست بلکه درباره توضیحات تکاملی ذهنیت است. در حالی که بعضی از خوانندگان ممکن است این تمایز را کمی ضعیف بدانند، روان شناسان تکاملی عقیده دارند که تفاوت بزرگی بین استفاده از تکامل برای تبیین امر ذهنی- ساختارهای ذهن و مغز که در انسان ها تکامل یافته- و استفاده از آن برای تبیین امر رفتاری، که به گونه های اغلب غیرمستقیم به امر ذهنی مرتبط است، وجود دارد. همان طور که کازمایدز، توبی و "بارکو"(به دقت) بیان می کنند:
فرهنگ بی دلیل و مرموز نیست بلکه از طرقی پیچیده و غنی و به وسیله وضع مکانیسم های پردازش اطلاعات در ذهن  انسان ها به وجود می آید. در عوض این مکانیسم ها محصول جزء به جزء تجسم یافته جریان تکاملی هستند. به همین دلیل برای درک ارتباط بین زیست شناسی و فرهنگ ابتدا باید ساختار روان شناسی تکامل یافته مان را بشناسیم. تلاش های قبلی برای پریدن از روی امر روان شناسانه -به منظور اعمال مستقیم زیست شناسی به زندگی اجتماعی انسان- به همین دلیل همیشه موفق نبوده است. روان شناسی تکاملی حلقه گمشده علیتیِ مورد نیاز برای آشتی بین این دیدگاه های اغلب متضاد را می سازد.

مفروضات خاص روان شناسی تکاملی

عبارت "روان شناسی تکاملی" به طور کاملاً کلی برای اشاره به مطالعه فعالیت های ذهنی انسان با تأثیر از تکامل به کار رفته است، اما غالباً بیشتر برای اشاره به متدولوژی تحقیقی اختصاصی تر مقاله توبی و کازمایدز که توسط بسیاری از افرادی هم که در این زمینه کار می کنند به اشتراک درآمده، مورد استفاده قرار گرفته است. این متدولوژی مجموعه مشخصی از مفروضات را درباره روان شناسی و درباره تکامل انسان می سازد. این مفروضات توسط پینکر به عنوان "ایده اصلی" کتابش خلاصه شد:
ذهن سیستمی از ارگان های محاسبه است که توسط انتخاب طبیعی طراحی شده تا انواع مشکلاتی که نیاکان ما در روش زندگی خود -گشتن به دنبال غذا-  با آنها روبه رو بودند، به خصوص، درک و برتری یافتن از اشیا، حیوانات، گیاهان و سایر مردم را حل کند.
منظور او از "ارگان های محاسبه" و "نیاکان ما" این است:
ذهن به صورت واحدها یا ارگان های ذهنی سامان دهی شده، که هر کدام دارای طراحی خاصی هستند که آن را به یک حوزه از واکنش هایش با جهان اختصاص می دهد. منطق اولیه واحد، توسط برنامه ژنتیکی ما مشخص می شود. عمل آنها به وسیله انتخاب طبیعی شکل گرفت تا مشکلات زندگی نیاکان ما که با روش شکار و گردآوری غذا بود، را در بیشتر مدت تاریخ تکاملی مان حل کند.
اینجا، فرض بزرگی که درباره روان شناسی وجود دارد این است که ذهن از "ارگان های ذهنی" با منظور خاص درست شده است. مفروضات بزرگی که درباره تکامل ایجاد شده این است که 1. هریک از این ارگان های ذهنی یک "سازگاری" هستند - یعنی مسیری که مستقیم یا غیرمستقیم به بهبود قابلیت موجود زنده برای ایجاد خلف مناسب منجر می شد؛ 2. انتخاب طبیعی نیروی پیش برنده در شکل دهی به این ارگان های ذهنی بود؛ و 3. این عمل در طی دوره تکامل که در آن نیاکان ما شکارچی هایی بودند ساکن دشت های آفریقا که به دنبال غذا می گشتند،[تلاشی برای کشاورزی یا اهلی کردن حیوانات نمی کردند] رخ داد.
دلایل این مفروضات به تفصیل توسط توبی و کازمایدز بیان شده و به زبان غیرتکنیکی در کتاب پینکر شرح داده شده است.
فرض "ارگان ذهنی اختصاص یافته" با یک دیدگاه جای گزین در روان شناسی که می گوید ساز و کارهای ذهن نسبتاً غیراختصاصی هستند، منافات دارد. در این دیدگاه، ذهن شبیه یک کامپیوترعمومی یا "ماشینی فرضی با اطلاعات نامحدود"[ Turing Machine] است با تنها تعداد کمی "واحد" اختصاص یافته(مانند منطقه خاص مغز برای زبان). این دیدگاهی است که توبی و کازمایدز به SSSM نسبت می دهند و آن جایگاه برجسته ای بود که به عنوان مثال، توسط دانشمندان شناخت گرا "آلن نول" و "رهبرت سیمون" در 1970 اتخاذ شد.
دیدگاه "ارگان ذهنی اختصاص یافته" در عوض می گوید که ذهن(و، تلویحاً، مغز) شامل تعداد زیادی "متخصص" کاملاً غیروابسته است - تخمیناً، برنامه های کامپیوتری که فقط یک چیز مشخص را درباره جهان بررسی می کنند. برای مثال یک واحد فرضی تخصص یافته برای تشخیص "تقلب". به زودی به این موضوع برخواهیم گشت.
فرض "انتخاب طبیعی" این است که این ارگان های ذهنی از طریق انباشته شدن(از قرار معلوم آهسته) تغییرات مختلف ژنتیک که هر کدام در موفقیت تولید مثلی فرد سهیم است، شکل گرفتند. بعید به نظر می رسد، اما انتخاب در روندهای تصادفی تغییرات ژنتیکی، ظاهراً سازگاری های پیچیده ای در موجودات زنده ایجاد کرده است. بسیاری از تکامل گراها(از جمله روان شناسان تکاملی) فرض می کنند که توضیح دیگری برای خلق سازگاری های پیچیده وجود ندارد. "تکامل با انتخاب طبیعی در حال حاضر تنها توضیح در دسترس برای انباشته شدن اشکال طرح عمل کردی در طول نسل ها است."
فرض سوم این است که مراحلی که ارگان های ذهنی اختصاص یافته ما را شکل داد در طی دوران پلئیستوسن رخ داد – دوره ای در یک تا دو میلیون سال قبل که در آن نیاکان ما در دشت های آفریقا شکارچی هایی گردآورنده بودند و در آن توسعه عظیم مغز اتفاق افتاد. پس روان شناسی انسان ممکن است در جامعه و فرهنگ کنونی ما معنایی نداشته و حتی ممکن است برای ما زیان آور باشد، اما قبلاً در دوران پلئیستوسن سازگارکننده بود. این، همان طور که پینکر تأکید می کند، می تواند بعضی از تناقضات روان شناسی مدرن را توضیح دهد:
مردم باورهای زیادی دارند که با تجارب شان اختلاف دارد اما در محیطی که ما در آن تکامل یافتیم، صدق می کردند. آنها به دنبال اهدافی هستند که سلامت شان را برهم می زنند، اما با آن محیط سازگار شده بودند.

روش شناسی روان شناسی تکاملی
این سه فرض توبی و کازمایدز را راهنمایی کرد تا یک روش شاسی برای کار در روان شناسی تکاملی مشخص کنند. هدف درک و تبیین ساختار پدیده های ذهنی خاص است.  برای به تصویر کشیدن آن بیایید مثال مشهوری از تحقیق روان شناسی تکاملی بزنیم: مفهوم "متقلب یاب".
بخشی از این مفهوم که انسان ها دارای یک آشکار کننده خاص برای تقلب هستند، از تفسیر کازمایدز از یک نتیجه تعجب انگیز در روان شناسی آمد. "پیتر ویسن" روان شناس در امتحان قابلیت های انسان ها  در رد فرض ها، چهار کارت ایجاد کرد. هر کارت دارای یک حرف روی یک طرف و یک عدد روی طرف دیگر است. به انسان های سوژه تحقیق یک طرف از هر کارت نشان داده شد:
کارت1: D
کارت2: F
کارت 3: 3
کارت 4: 7
سپس از آنها پرسیده شد که به برگرداندن کدام کارت یا کارت ها احتیاج دارند تا فرض زیر را  تأیید یا رد کنند "اگر یک طرف یک کارت D باشد، طرف دیگرش 3 است."
پاسخ درست این است که لازم است شما کارت های 1 و 4 را برگردانید. اگر طرف دیگر کارت F، 3 باشد، این هیچ اطلاعی درباره فرض، که نمی گوید که فقط کارت های  D طرف دیگرشان  3 است، به شما نمی دهد. به همین صورت، چه طرف دیگر کارت 3، D باشد یا نه اهمیتی ندارد، زیرا فرض نمی گوید که کارت هایی که یک طرف شان 3 است، باید طرف دیگرشان D باشد. اما آشکارا برای درست بودن فرض، کارت D باید یک 3 در طرف دیگرش داشته باشد، و کارت 7 نمی تواند یک D در طرف دیگرش داشته باشد.
با وجود اینکه این منطق قانع کننده است، وقتی بر روی سوژه های انسانی انجام شد، سوژه ها بیشتر پاسخ دادند که لازم است آنها یا فقط کارت 1، یا کارت 1 و 3 را برگردانند. این برای روان شناسان تعجب انگیز بود. همان طور که پینکر بازگویی کرد: "استلزامات وحشتناکی دیده شد. "جان کیو پابلیک" غیرمنطقی، غیرعلمی، و متمایل به تأیید پیش داوری های خود بود تا یافتن دلیلی که بتواند آنها رد کند".
اما آزمایش های بعدی نشان داد که وقتی اشیاء و وقایع دنیای واقعی به جای حروف و اعداد انتزاعی استفاده شوند، مردم پاسخ درست را پیدا خواهند کرد. به عنوان مثال، به سوژه ها گفته شد: "شما یک مسئول بار هستید، و باید قانون را اعمال کنید: اگر شخصی نوشیدنی مضر می نوشد، باید 18 ساله یا بیشتر باشد". سپس به آنها کارت هایی داده شد که یک دستور سفارش نوشیدنی در یک طرف و یک سن در طرف دیگرش لیست شده بود:
کارت 1: نوشیدنی مضر
کارت 2: کوکا
کارت 3: سن 25
کارت 4: سن 16
بعد از سوژه ها پرسیده شد: "شما باید کدام کارت را برگردانید تا مطمئن شوید که قانون سن نوشیدن اعمال می شود"؟ جالب بود که در حالی که این آزمایش از نظر منطقی با آزمایش حروف و اعداد که در بالا توصیف شد، یک شکل بود، بیشتر سوژه ها این آزمایش را کاملاً درست انجام دادند، درحالی که بیشترشان در نوع انتزاعی شکست خوردند.
پس اینجا پدیده ای ذهنی وجود دارد که باید توضیح داده شود. آزمایش های بعدی نشان داد که موضوع فقط داشتن موجودیت دنیای واقعی در برابر انتزاعی بر روی کارت ها نیست. کازمایدز گفت که هسته اصلی پدیده این است که مردم هر وقت که آزمایش شامل تعیین متقلبین باشد(به عنوان مثال نوشندگان نوشیدنی مضر زیر سن قانونی) درک درستی دارند. کارهای قبلی در روان شناسی تکاملی چنین استدلال کرده بود که یک گونه، مانند ما، که در آن ایثار دو طرفه رخ می دهد باید به طریقی به یاد داشته باشد که چه کسی الطاف را دریافت کرد و چه کسی آنها را برگرداند، زیرا در غیر این صورت ایثار دو طرفه قادر به تکامل نخواهد بود - فقط در معرض متقلبین قرار خواهد گرفت. بنابراین، استدلال چنین پیش می رود که دلایل مبتنی بر تکامل، امکان قوی وجود ارگانی ذهنی برای تشخیص تقلب در اعضا یک گونه را نشان می دهند. کازمایدز اعتقاد داشت که نتایج آزمایش کارت ها دقیقاً شاهدی بر چنین ارگان ذهنی است.
این استدلال نمونه برجسته ای از روش شاسی روان شناسی تکاملی است: وقتی با پدیده ای روان شناختی روبه رو هستیم که فرض می شود که نتیجه نوعی سازگاری است، در نظر بگیرید که همین امر چه خوبی هایی برای نیاکان شکارچی - گردآورنده ما داشته(نه لزوماً خوبی که امروز برای ما دارد)، و آن را به لحاظ اجبار انتخابی بر آن نیاکان تجزیه و تحلیل نمایید. توبی و کازمایدز با خوش بینی شرح می دهند که این امر چگونه به صورت فرمی از "مهندسی معکوس" انجام می شود:
زیست شناسی تکاملی و مطالعات شکارچی -گردآورنده، تعاریفی از مشکلات مکرری که انسان ها در طی تکامل شان با آنها روبه رو بودند را فراهم، و روان شناسی شناختی سازوکارهای پردازش اطلاعات را، که به منظور حل آنها تکامل یافت توصیف می نماید. با ترکیب دریافت های این دو حوزه، نظام کارکردی ذهن می تواند دارای برجستگی خاصی شود.
پینکر این رویکرد را تأیید می کند و آن را کاملاً فراگیر می یابد: "دلیلی ندارد که مهندسی معکوس تحت هدایت نظریه تکاملی، شناختی درباره بقیه ذهن ایجاد نکند"
پینکر در کتابش، ذهن چگونه عمل می کند، مثال های متعددی از فرضیات تکاملی خود و سایر افراد درباره پدیده های ذهنی ارائه می دهد. به عنوان مثال، او درباره منشأ فوبیاهای این روزگار فرضیاتی می سازد:
سایر ترس های رایج ترس از ارتفاع، توفان، جانوران خیلی بزرگ، تاریکی... است. وجه مشترک آشکار است. اینها وضعیت هایی هستند که نیاکان تکاملی ما را در معرض خطر قرار می دادند. عنکبوت ها و مارها اغلب و مخصوصاً در آفریقا نفرت انگیز اند و بقیه شان برای سلامتی یک گردآورنده خطرات آشکاری دارند. . . ترس احساسی است که نیاکان ما را برمی انگیخت تا از پس خطراتی که احتمال روبه رو شدن با آنها را داشتند، بر آیند... . وقتی از بچه مدرسه ای های شیکاگو پرسیده شد که بیشتر از چه می ترسند، آنها شیر، ببر و مار را نام بردند، خطراتی که در "ویندی سیتی" بعید است.
پینکر همچنین تمثیل خوبی برای توضیح بعضی جنبه های احساسات از لحاظ مفهوم "ماشین قیامت" دارد. این تصویر از فیلم "دکتر استرنجلاو" می آید، که در آن دکتر استرنجلاو با بازی "پیتر سلرز"، موضوع داشتن یک ماشین قیامت را شرح داد(شبکه آغازگر اسلحه خانه هسته ای یک ملت) که همه از جمله سازندگان دستگاه را نابود می کند، و به محض اینکه شروع به کار کرد، قابل توقف نیست. بی تردید، ماشین به محض به کار افتادن بی فایده است، اما اگر وجود آن تبلیغ شود، می تواند به عنوان یک بازدارنده قوی عمل کند. پینکر چنین فرض می کند که یک مفهوم تمثیلی ممکن است بتواند تفکیکی را که در  ظاهر بین احساس و عقل وجود دارد توضیح دهد:
هوش به این منظور طراحی شده که کنترل را به احساسات واگذار کند تا آنها بتوانند به عنوان نگهبان خواسته ها، انتظارها، و تهدیدهایش در برابر بدگمانی هایی مانند اینکه آنها پیش پا افتاده، حقّه، و لاف هستند، عمل کنند. دیوار محافظ صوری  بین احساس و عقل، بخشی اجتناب ناپذیر از ساختار مغز نیست، بلکه به قصد برنامه ریزی شده تا تنها اگر احساسات در کنترل باشند، بتوانند به عنوان نگهبانان قابل اعتماد عمل کنند.
در مثال دیگری، پینکر "مسأله والد- مولود" را تجزیه و تحلیل می کند - نه نوع آشنایی که همه والدین آگاهانه متحمل می شوند، بلکه نوع ناخودآگاه که ادعا می شود بازمانده ای است از روزهای پیشین. پینکر خاطرنشان می کند که از آنجایی که یک والد 50% ژن هایش را با هر مولودی شریک است، بر اساس تکامل، سرمایه گذاری در هریک باید مساوی باشد(همه چیزهای دیگر مساوی باشد). اما اگر من یکی از آن مولودها باشم، تنها 50% از ژن هایم با هر یک از خواهر و برادرهایم و اما 100% از ژن هایم با خودم مشترک است، پس به نفع من است که سرمایه گذاری والدین در خواهر و برادرهایم را متوقف و سرمایه گذاری والدین در خودم را افزایش دهم. پینکر چنین فرض می کند که این می تواند به رفتاری در کودک منجر شود که به طور غیرمستقیم به پیش گیری یا تأخیر در اینکه والدین بچه دیگری داشته باشند، کمک کند: در همه فرهنگ ها، کودکان گاهی نسبت به مادران شان احساس مالکیت دارند و نسبت به پدران شان سرد هستند. مسأله والد - مولود یک توضیح آسان ارائه می دهد. علاقه بابا به مامان توجه او را از من می گیرد و حتی بدتر، تهدیدی برای ایجاد یک خواهر یا برادر است. ممکن است بچه ها به خوبی تاکتیک به تأخیرانداختن آن روز غمگین را با کاهش علاقه مادر به رابطه جنسی و دور نگه داشتن پدر از او، تکامل بخشیده باشند. این می تواند به آسانی به  مسأله از شیر گرفتن هم تعمیم یابد.
البته ادعا این نیست که کودکان این کار را آگاهانه انجام می دهند، بلکه تکامل، واحدهای ذهنی را ایجاد کرده که رفتار ناآگاهانه ای با اثرات دلخواه به وجود می آورند.

نقدهای روان شناسان تکاملی
روان شناسی تکاملی هم مانند زیست شناسی اجتماعی قبل از آن، نقدهایی از بسیاری بخش های گستره دانشگاهی، بعضاً مقداری پرشور و عصبی به وجود آورده است. در بعضی از نقدهای شدیدتر، روان شناسی تکاملی به طرق مختلف به صورت "جزم گرایی ساده انگارانه" ، "مسئول به خدمت گرفتن تخیلات نظرپردازانه"، "زیست شناسی به صورت ایدئولوژی"، و به عنوان داشتن "علاقه به نظریه پردازی محدود و اغلب بی حاصل" توصیف شده است. بسیاری از شدیدترین نیش های نقد از مقالاتی از تکامل گرای نامی "استفن جی گولد" در مرور کتاب های نیویورک(یک مجله دوره ای سرگرم کننده که محتوایش اغلب به صورت گونه ای کُشتی رقابتی برای تحصیل کردگان توصیف می شود) وارد می آید. حملات در جهت دیگر هم عمل کرده اند؛ برای مثال گولد توسط تکامل گرای نامی دیگری به این صورت توصیف شده است "مردی که عقایدش چنان گیج کننده اند که ارزش به زحمت افتادن ندارند".
این افراد دقیقاً با چه چیز می جنگند؟ در خوانش من از این بحث، هر یک از طرفین، بیشتر به قیمت درک عموم از مسائل علمی پیچیده و مهم، ویژگی های غلطی به ادعاها و باورهای طرف دیگر نسبت داده اند. در اینجا من سعی خواهم کرد که آنچه را احساس می کنم نقدهای محکم تری از روان شناسی تکاملی است خلاصه کنم، و نشان دهم آنها برای تعریف سؤالات باز، هم در تکامل و هم در روان شناسی به کجا می رسند.
مهم ترین نقدها به روان شناسی تکاملی حول محور سه فرض اصلی آن می گردد: اینکه ذهن مجموعه ای از واحدهای اختصاص یافته است؛ اینکه این واحدهای ذهنی سازگاری هایی هستند که از طریق انتخاب طبیعی شکل گرفته اند؛ و اینکه دوران پلئیستوسن دوره ای بود که این واحدها در آن تکامل پیدا کرد.
این ادعا که ذهن شامل واحدهای مستقل اختصاص یافته است، توسط بعضی شواهد، هم روان شناختی و هم عصب شناختی، حمایت شده اما این با اینکه به طور کلی در علمِ مربوط به شناخت مورد قبول واقع شود، متفاوت است. در اینجا این بحث را توصیف نخواهم کرد اما در عوض بر مسائل تکاملی در فرض های دوم و سوم تمرکز خواهم نمود.
چگونه ما یک ویژگی سازگارکننده پیچیده را مشخص می کنیم؟
تعیین اینکه چه ویژگی های پیچیده ای(جسمی یا ذهنی) سازگارکننده هستند، آسان نیست. تکامل گراها "ویژگی سازگاری دهنده" را به صورت ویژگی که به طور مستقیم یا غیرمستقیم به تولیدمثل کمک می کنند(یا حداقل وقتی به وجود آمد، این طور بود) تعریف می کنند. بسیاری بر این عقیده اند که انتخاب طبیعی سازوکاری برای "طراحی" ویژگی های سازگاری دهنده است.
اما همه تکامل گراها موافق اند که همه ویژگی ها سازگارشده نیستند. بعضی از ویژگی ها قاعدتاً تصادفی هستند - محصول جهش های اتفاقی که هیچ نفع انتخابی نمی رسانند- و بعضی محصول سایر سازوکارهایی می باشند که به موجودات زنده شکل می دهد، مانند فشارهای فیزیکی در جریان تکامل، اثرات جانبی سازگاری ها و مانند آن.
اگرچه انتخاب طبیعی آشکارا رخ می دهد(این موضوع در آزمایش های بی شماری با بسیاری از گونه های موجودات زنده نشان داده شده است)، هیچ نظریه دقیق کلی وجود ندارد تا مشخص کند که چه نوع از سازگاری های پیچیده را می تواند ایجاد کند و چگونه آنها را از ویژگی های غیرسازگار شده می توان تشخیص داد. به خصوص اگر تنها در تعداد کمی از گونه های وابسته(مثلاً پستان داران نخستین) ظاهر شوند. چشم -مثال برجسته در تکامل که به خاطر اینکه بسیار خوب طراحی شده داروین را نگران کرد- به نظر می رسد به طرز آشکاری نمایانگر سازگاری است. زیرا ما ساختار و عملکردش را در بسیاری از گونه های مختلف به خوبی می شناسیم(اگرچه امکان دارد که بعضی از اجزاء ساختمان و عملکردش از طریق جریان های غیرانتخابی که در بالا به آنها اشاره شد، یا از طریق جریان های انتخابی به نفع ویژگی های سازگار شده ای به جز دیدن ایجاد شده باشند). اما وقتی درباره ویژگی های ذهنی کمتر شناخته شده ای که موضوع روان شناسی تکاملی هستند(مثل احساسات انسانی) حرف می زنیم، اطمینان سخت تر می شود. این مشکل هسته اصلی این محکومیت رایج است که روان شناسان تکاملی وقت شان را صرف گفتن "داستان های خیلی مرتب" می کنند.
عبارت "داستان های خیلی مرتب" که از کتاب "رودیارد کیپلینگ" به همین نام گرفته شده(شامل داستان هایی درباره "چگونه پلنگ نقطه نقطه شد" و مانند آن) در اینجا اشاره به توضیحات مفروض درباره عمل کرد سازگاری ظاهری یک ویژگی خاص است که ممکن است درست باشد یا نه، اما آزمایشش غیرممکن است. فرضیات پینکر درباره عملکرد سازگار شده احساس، مسأله ناخودآگاه والد - مولود، و سایر ویژگی های روان شناختی، در عین منطقی و حتی دقیق بودن، آزمایش شان مشکل است زیرا ما نمی دانیم کدام ساختارهای مغز این ویژگی ها را اعمال می کنند و حتی اگر می دانستیم، نمی دانیم انتخاب با چه وسعتی می تواند چنین ساختارهای مغزی را شکل دهد، یا دقیقاً ساختارهای مغزی شکل گرفته توسط انتخاب باید چگونه به نظر برسند. آنها ممکن است سازگاری باشند، اما توضیحات منطقی دیگری هم وجود دارد، و هرچه ویژگی کمتر شناخته شده باشد، تدبیر آزمایش های قطعی برای تمایز بین فرضیات رقیب مشکل تر است.
پینکر در این مورد دلیل می آورد و می گوید که ارگان های پیچیده و "نامحتمل" باید سازگار شده ها باشند. به عنوان مثال، پینکر تأکید می کند که:
یک انسان عاقل می تواند باور داشته باشد که یک ارگان پیچیده یک سازگاری و محصول انتخاب طبیعی است، در حالی که همچنین باور دارد که اشکالی از یک موجود زنده که ارگان های پیچیده ای نیستند محصولی بی هدف یا  محصول جانبی سایر سازگاری ها هستند. و انتخاب برای تبیین منفعت بیشتر به کمک فرا خوانده نمی شود؛ برای تبیین منفعت نامحتمل به آن استناد می شود.
یک مشکل در اینجا این است که "ارگان پیچیده" هنوز به خوبی تعریف نشده است - چگونه وقتی آن را می بینیم، می شناسیم؟ آیا "شیوه بیان" یک ارگان پیچیده و بنابراین یک سازگاری است؟ پینکر می گوید بله(و کتابی در بحث درباره این عقیده نوشت)اما بعد، در چگونه ذهن کار می کند، قائل است که سایر ویژگی های ذهنی مانند ذائقه موسیقایی ما و هنر(قاعدتاً نتایج ارگان های ذهنی پیچیده)، می توانند محصولات جانبی سازگاری باشند تا خود سازگاری ها: "بعضی فعالیت ها که ما بسیار پرمحتوا در نظر می گیریم محصولات جانبی غیرسازگارشده هستند".
مشکل دیگر این است که ما هنوز درباره اینکه انتخاب چه کاری می تواند انجام دهد به حد کافی نمی دانیم(و اینکه چگونه با سایر سازوکارهایی که موجودات زنده را شکل می دهد در تعامل است) تا بگوییم چه چیز، منفعت نامحتمل را می سازد، به خصوص وقتی درباره ویژگی های ذهنی حرف می زنیم که خود به خوبی شناخته نشده اند.
چگونه می فهمیم که یک ویژگی ذهنی چه زمانی تکامل پیدا کرد؟
سؤال وابسته به این که چگونه یک سازگاری را تشخیص دهیم این پرسش است که چقدر طول می کشد که یک سازگاری خاص از طریق انتخاب طبیعی تکامل یابد. یک فرض اساسی روان شناسی تکاملی این است که ویژگی های ذهنی منفعت در طی پلئیستوسن، دورانی یک تا دو میلیون سال قبل که در طی آن توسعه عظیم مغز انسان رخ داد، تکامل یافت.
نیاکان ما دو میلیون سال قبل را به عنوان شکارچی -گردآورندگان پلئیستوسن گذراندند، و البه چند صد سال قبل از آن به عنوان انواع گردآورنده غذا. این دو دوره وابسته مهم هستند زیرا آنها محقق می کنند که کدام مجموعه از محیط ها و شرایط، مشکلات مربوط به سازگاری، که ذهن برای انطباق با آنها شکل داده شد، را تعیین کردند: شرایط پلئیستوسن، نه شرایط جدید.
تقریباً به طور قطع اینکه تاریخ متأخر(برای مثال، چند صد هزار سال گذشته) زمان کافی برای تکامل ارگان های ذهنی پیچیده نبود و بسیاری از تغییرات جالب در مغز در حین توسعه اش در طی دوران پلئیستوسن اتفاق افتاد، درست است. اما درست همان طور که ما هنوز یک نظریه خوب درباره اینکه چطور بگوییم که کلاً آیا یک ویژگی مفروض یک سازگاری است یا نه نداریم، نظریه کلی خوبی هم درباره اینکه انتخاب طبیعی چه ویژگی هایی را می تواند ایجاد کند، با چه سرعتی می تواند آنها را ایجاد کند، و یک محیط باید چقدر پایدار یا ناپایدار باشد تا این اتفاق بیفتد، نداریم. این امر به خصوص درباره ویژگی های پیچیده تر مانند ویژگی های روان شناختی که توبی و کازمایدز، پینکر و سایرین درباره اش بحث کرده اند، صادق است. پینکر تأکید می کند که "بیشتر تکامل ما" در دشت های آفریقا اتفاق افتاد. منظور او از "تکامل ما"، نیاکان ما که شباهت بیشتری به انسان داشتند، است آنهایی که مغزهایی مشابه ما داشتند. اما همان گونه که "اهاوس" و "برویک" خاطر نشان می کنند، این که بگوییم بیشتر از 99% تاریخ تکاملی ما(و به وجود آمدن بیشتر ژن های ما) در یک دریای گرم و شور سپری شده است، هم به همان اندازه حقیقت دارد. نیاکان دریایی ما هم سیستمی عصبی که سلف سیستم عصبی خود ما بود، داشتند. آیا منطقی نخواهد بود که فکر کنیم که بعضی از ساختارهای مهم در روان شناسی انسان، حداقل بخشی از آنها، طی آن زمان به وجود آمدند و ابتدائاً برای آن شرایط سازگاری پیدا کرده بودند؟ و آیا این می تواند با گذشت زمان در پلئیستوسن بیشترین تأثیر را بر ساختار و عمل کرد نهایی آنها داشته باشد؟ سخت است که در این باره با اطمینان حرف بزنیم.
فرض شکارچی - گردآورندگان دشت های پلئیستوسن بر اساس فسیل ها و رگه های باستان شناسی است، که به راستی به معنا بخشیدن به مقیاس زمان و مراحل تکامل بشر کمک می کند، از جمله این که انواع مشخص ویژگی های ذهنی به احتمال قوی ابتدا در چه زمانی، حداقل در اشکال جدیدشان ظاهر شدند. اما فسیل و گزارش های باستان شناسی به نحو بارزی اجمالی هستند، هیچ یک از ویژگی های ذهنی که روان شناسان تکاملی مورد مطالعه قرار می دهند به طور مستقیم در فسیل ها به دست نیامده، و تفسیر شواهد باستان شناسی به خصوص در ایجاد فرضیاتی درباره منشأ زبان، احساسات، و سایر ویژگی های ذهنی اغلب دشوار است. انتخاب طبیعی به طرزی کاملاً محتمل در این مورد قویاً نقش دارد، اما برای اینکه این فرضیات به جای گمانه زنی تبدیل به نظریه هایی قانع کننده شوند، باید درباره جزئیات ساختارهای ذهنی و مراحل تکاملی بیشتر دانسته شود.
دیدگاه من با همه تکامل گراها مشترک نیست؛ برای مثال، توبی و کازمایدز دیدگاه بسیار فراگیرتری از آنچه حوزه زیست شناسی تکاملی در حالت کنونی اش می تواند به ما بگوید، دارند:
درست همان طور که مهندسی های برق و مکانیک، دانش ما از اصول حاکم بر طراحی ماشین های ساخته دست انسان را جمع بندی می کنند، حوزه زیست شناسی تکاملی، دانش ما از اصول مهندسی حاکم بر طراحی موجودات زنده، که می توان آنها را به عنوان ماشین هایی که توسط جریانات تکاملی ساخته شده در نظر گرفت، را جمع بندی می نماید... زیست شناسی تکاملی مدرن در واقع یک "نظریه طراحی موجود زنده" را بنا می نهد.
من این دیدگاه را بسیار فراگیر تشخیص می دهم، که همه ناشناخته ها درباره اینکه چگونه ژن ها تغییر می کنند، چگونه بر ویژگی های جسمی و ذهنی منطبق می شوند، و کل مراحل تکامل که در طی آن بدن ها و ذهن ها شکل می گیرند را در اختیار می گذارد. به طور خلاصه، زیست شناسی تکاملی امروزی با یک نظریه طراحی خوب از کار در آمده فاصله دارد.
چه مکانیسم های تکاملی در تبیین ویژگی ها مطرح اند؟
هر زیست شناس جدی اعتقاد دارد که انتخاب طبیعی مکانیسم اصلی تغییر تکاملی بوده است: داروین و بسیاری بعد از او تبیین هایی قانع کننده و آزمودنی برای بسیاری از ویژگی ها از منظر انتخاب طبیعی به دست داده اند.
اما این تنها مکانیسم نیست؛ گزارش هایی که فقط بر انتخاب طبیعی تمرکز دارند تنها بخشی از داستان هستند. خود داروین گفت: "من قانع شده ام که انتخاب طبیعی راه اصلی اما نه انحصاری تعادل است." بسیاری از تکامل گراها امروزه با این جمله موافق اند. استیون جی گولد، نایلز اِلدرج، ریچارد لِونتین، استوارت کافمن، و برایان گودوین نام هایی هستند که اغلب به عنوان قوی ترین پشتیبانان در نظر گرفتن علل مختلف تغییر تکاملی آورده می شوند. این افراد و دیگران(از جمله خود داروین) نامزدهایی به جز انتخاب طبیعی برای مکانیسم های مهم پیشنهاد کرده اند که منتج به تعادل در موجودات زنده می شوند. بعضی نامزدها که پیشنهاد شده اند، تکامل خنثی(که در آن موجودات زنده به روشی خنثی و غیرسازگار شده تغییر می کنند)، فشارها و اثرات تکامل، اتفاقات تاریخی، انحراف ژنتیکی، تنظیم ژنتیکی و به طور کلی تر(و روشن تر) "خودتنظیمی" می باشند.
علی رغم نام گذاری گمراه کننده جنبه های مختلف مباحث روان شناسی تکاملی(روان شناسان تکاملی به نام های "فوق داروینی ها" خوانده و به شایع کردن "سازگارگرایی پیش پاافتاده" محکوم، و به مخالفان شان برچسب "ضد انتخاب گرا" و "ناباوران به داروین"  زده شده)، همه دست اندرکاران(و تقریباً همه تکامل گراها) اتفاق نظر دارند که هر کدام از این مکانیسم ها به نسبتی دخیل هستند و برای درک کامل این که ویژگی ها از کجا آمده و چگونه سامان یافته اند، نیاز به در نظر گرفتن همه آنها است. به عنوان مثال، اگر بعضی از آن مکانیسم ها متفاوت یا بعضی اتفاقات تاریخی طور دیگری بودند، ممکن بود زبان انسان ساختار متفاوتی داشته باشد. صحبت کردن در این مورد سخت است زیرا ما فقط یک نمونه از زبان بشری تکامل یافته داریم. مناقشات اصلی درباره اهمیت نسبی هریک از این مکانیسم ها در شکل دادن ویژگی های خاص است و اینکه ما چگونه تشخیص می دهیم که کدام مکانیسم ها کدام نقش ها را داشته اند. مثلاً در حالی که پینکر و توبی و کازمایدز استدلال می کنند که واحدهای پیچیده ذهنی فقط می توانسته اند از طریق انتخاب طبیعی شکل گرفته باشند، نظر گولد این است که انتخاب طبیعی باعث بزرگ شدن مغز انسان شد، اما بیشتر خصوصیات و قابلیت های ذهنی ما می توانند spandrel یعنی عوارض جانبی غیرسازگار شده ساختن یک وسیله با چنین پیچیدگی ساختاری باشند.
کافمن چنین استدلال می کند که همان طور که مواردی که مورد تکامل قرار می گیرند پچیده تر می شوند(و ویژگی های ذهنی مطمئناً در میان پیچیده ترین آنها هستند)، همچنین اصول خود تنظیمی به طور فزاینده ای نقش ممانعت کننده بازی می کنند.
پینکر این مناقشات را قانع کننده نمی بیند: "اینکه یک شکل، محصول خوش شانس انحراف یا حرکتی ناآزمودنی، و نتیجه ای است که موقتاً معلول یک مقدمه است و بد فهم شده، ادعای بی دلیل است.
به یک معنا گفتن این حرف کاملاً درست است. گولد و لونتین از مفهوم "محصول جانبی غیرسازگار شده" برای توضیح جنبه های مورفولوژی یک گونه از حلزون ها به طرز قانع کننده ای استفاده کردند، اما این با توضیح همه چیز درباره مغز انسان با آن مفاهیم خیلی فاصله دارد، و گولد برای فرضیاتش در این زمینه دلیلی ندارد. به همین صورت، کافمن نشان داده است که انواع خاصی از شبکه های به هم پیوسته، بعضی فرم های خود تنظیمی را به نمایش می گذارند، اما دوباره این با یک نظریه که توضیح می دهد چگونه خود تنظیمی می تواند ویژگی های خاص ذهنی را شکل دهد، بسیار فاصله دارد. به طور خلاصه، در حالی که این نامزدها برای مکانیسم های تکاملی جای گزین، به عنوان منشأ اصلی تغییر پیشنهاد شده اند، هیچ یک از مدافعان شان هنوز توضیحاتی درباره پدیده های روان شناختی خاص یا سایر ویژگی های پیچیده مشابه بر اساس هیچ کدام از آنها پیشنهاد نداده اند.
اما طرف دیگر می تواند به خوبی و به طور یکسان چنین استدلال کند که وقتی شناخت ما از شالوده چنین ویژگی هایی به عنوان ساختارهای مغزی یا ژن ها، و همچنین چگونگی عمل کرد انتخاب طبیعی بر روی چنین ویژگی های پیچیده این قدر کم است، تأکید صرف بر اینکه ارگان ذهنی پیچیده ای مانند زبان، یا پدیده روان شناختی یا فرهنگی کمی شناخته شده ای مثل تمایل به رفتن به جنگ، محصولات انتخاب طبیعی هستند، فقط یک "ادعای بی دلیل" است. به عبارت دیگر، هنوز هیچ یک از طرفین، نظریه های مکانیسم های تکاملی که بتواند پدیده های روان شناختی را به طرزی اقناع کننده توضیح دهد را به خوبی از کار درنیاورده است.

منبع
Melanie Mitchell,COMPLEXITY,no 3, year.1999, pp. 17-22


ملانی میچل

ترجمه میترا سرحدی

فلسفه ذهن و چیستی ارتباط ذهن و بدن؟

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

فلسفه ذهن


فلسفه ذهن حوزه ای از فلسفه است که تلاش می کند فهمی نظام مند و جامع از ذهن ارائه دهد. کوشش این قسم از فلسفه شناختن ماهیت ذهن، کارکرد و کشف راز آن است
از جمله مسائلی که از دیرباز اندیشه بسیاری از فیلسوفان و دانشمندان علوم طبیعی و حوزه انسان شناسی را به خود معطوف داشته است، مسأله ماهیت ذهن، کارکرد آن و نحوه ارتباط آن با جسم بوده است. کتاب درآمدی بر فلسفه ذهن تألیف جرج گراهام که اکنون ترجمه فصل اول آن پیش روی خواننده محترم قراردارد از آن دسته تحقیقاتی است که در این زمینه صورت پذیرفته است. این کتاب مشتمل بر یازده فصل است و فصل اول آن به بررسی چیستی فلسفه ذهن پرداخته است. نگارنده در بخش اول مقاله دو ویژگی ممتاز فلسفه یعنی جامعیت و نظام مندی را توضیح داده است. آن گاه به بررسی ماهیت ذهن می پردازد و نهایتاً  تعریفی از فلسفه ذهن ارائه می کند. وی در بخش دوم به بررسی ماهیت انواع تجربه پرداخته و با ذکر نمونه هایی از تجربیات افراد و بررسی استدلالات مطرح نشده در خصوص آنها مطلب را به سرانجام رسانیده است.

فلسفه ذهن چیست؟

شما هنگام خواندن یک کتاب از ذهنتان بهره می گیرید. هنگام تأمل روی یک مطلب ذهنتان در حال فعالیت است، هنگامی که روی صندلی خود نشسته اید تجاربی دارید.

هنگام دیدن رنگ جلد کتاب تجربه دیداری دارید. هنگامی که به صدای اتاق مجاور گوش می دهید یک تجربه شنیداری دارید. ذهنتان، شما را قادر می سازد که بخوانید، بیندیشید و بشنوید. اکنون برای یک لحظه تصور کنید اگر جهان ما (کره زمین) عاری از ذهن بود چه اتفاقی می افتاد. اگر جهان فاقد تجربه و اندیشه بود چه پیش می آمد، دست کم جهانی عاری از ذهن یا به قول جان کیتس یک سکوت مطلق با جوانه ها و زنگها و ستارگان بی نام داشتیم که در آن هیچ چیز نام و نشانی نداشت. جهانی که در آن اندیشه درباره چیزی یا تجربه امری غیرممکن می  نمود. در این جهان هیچ کس وجود نداشت نه شما بودید و نه من. خوشبختانه جهان خالی از ذهن نیست. در واقع جهان مملو از اذهان است. به علاوه اذهان در این جهان نه تنها اشیاء را می نامند بلکه خود نیز نامیده می شوند. آنها توسط انواع و افراد مشخص می گردند به عنوان مثال:  ذهن حیوان، ذهن انسان، ذهن من، ذهن شما، ذهن چارلز دیکنز و یا ذهن هر کس دیگر. اذهان نه تنها نامگذاری می گردند بلکه در علم، داستان، شعر و فلسفه نیز مورد مطالعه و بررسی قرار می گیرند. هدف این مقاله معرفی حوزه ای از فلسفه است که به مطالعه ذهن می پردازد؛ فلسفه ذهن.

تعاریف اولیه و نظریات مقدماتی

فلسفه ذهن چیست؟ فلسفه ذهن حوزه ای از فلسفه است که تلاش می کند فهمی نظام مند و جامع از ذهن ارائه دهد. کوشش این قسم از فلسفه شناختن ماهیت ذهن، کارکرد و کشف راز آن است. اگر چه فلسفه ذهن یک موضوع منحصر به فرد است در عین حال از جوانب و بخشهای متعددی برخوردار است که اساس کار این مقاله را تشکیل می دهند. ضمن این که فرد قادر خواهد بود پیش از خواندن این مقاله از طریق بررسی مفاهیم گوناگون به کار رفته در تعاریف پیشین از فاعل شناسا آگاهی یابد. ابتدا اجازه دهید نگاهی به فلسفه داشته باشیم آنگاه سراغ ذهن رفته و در نهایت به فلسفه ذهن بپردازیم.
اهتمام فلسفه به عنوان یک درس یا نظامی آکادمیک عبارت است از فهم جامع و نظام مند اساسی ترین جوانب تجربه انسان و این جوانب به همان میزان که شامل ذهن می شوند در برگیرنده دین، علم، هنر، زبان و اخلاق نیز هستند. کلید واژه های مورد بحث ما در این مقاله عبارتند از: نظام مند و جامع. این دو کلید واژه از جمله ویژگی های ممیزی فلسفه به شمار می روند و آن را از سایر علوم نظری و عقلی نظیر تاریخ و فیزیک جدا می سازند. جامعیت دو بعد دارد: ۱- بعد سطحی ۲- بعد عمقی.
در فیزیک بحث از حرکت مطرح است نه اعتقاد به خدا. موضوع مورد مطالعه در تاریخ نیز صرفاً وقایع گذشته است، نه تفاوت بین خوب یابد. اما فلسفه به مطالعه مسأله اعتقاد به خدا و نیز تفاوت میان درست و نادرست و همچنین به بررسی مبانی اصلی فیزیک و یا تاریخ می پردازد. از این حیث فلسفه حوزه وسیعی را در برمی گیرد.

فلسفه به گونه ای نظام مند زمینه وسیع تری را نسبت به علوم دیگر پوشش می دهد، این که فلسفه زمینه های متعددی را در برمی گیرد حاکی از ویژگی گستردگی آن است. اما عمق چیست؟ سعی فلسفه گذشتن از سطح و رسیدن به عمق و هسته است. در واقع گاهی اوقات استدلال یک فیلسوف چنین است که چیزی نزدیک به شیوه دیگری از تحقیق نظیر دانش را می بایست جایگزین نمود. این امر نماد تلاشی برای رسیدن به عمق است. فلسفه می تواند موجب بروز تغییراتی در سایر نظامها گردد چرا که این علم اساس آن نظامها را عمیقاً  مورد مطالعه و بررسی جدی قرار می دهد. برخی از روانشناسان با نظر سوزان بلک مور روانشناس دانشگاه بریستل مبنی بر این که بعد از مرگ جسم مادی هیچ تجربه ای از خود باقی نخواهد ماند، موافقند.(۱) اما فلاسفه  در این مورد با آنها همداستان نیستند. فیلسوف ممکن است درست یا غلط چنین استدلال کند که یک تحلیل دقیق از اطلاعات خام و تجربی با دانسته های حوزه های دیگر تجربه انسان نشانگر این خواهد بود که «خود» یا ذهن باقی می ماند و لزوماً  بعد از مرگ جسم از بین نمی رود.[البته]  هدف نگارنده در اینجا بیان تناقض فلسفه با نظریات بنیادین دانشمندان و روانشناسان نیست. برخی از فلاسفه با شک و تردیدی که بلک مور در خصوص بقا مطرح کرد موافقند. مسأله مورد نظر در اینجا جامعیت فلسفه و بویژه تلاش آن برای رسیدن به عمق یک چیز(پدیده) است. سعی و تلاش فلسفه درک و فهم است، حتی اگر این امر به معنای چالش با نظریات و عقاید نظامهای دیگر تلقی گردد.
تا بدینجای مقاله حاضر جامعیت فلسفه را مورد بررسی قرار دادیم. اما نظام مند بودن به چه معناست؟

ساده ترین راه جهت توصیف نظام مند بودن (که بیانگر ایده اصلی است اما تلاش چندانی جهت روشن نمودن آن نمی کند) آن است که: فلسفه از دو ویژگی انسجام و سازگاری توأمان برخوردار باشد. منظور از انسجام آن است که گزاره های فلسفی با یکدیگر متناقض نباشند و مراد از سازگاری آن است که طرفین قضایا یکدیگر را تأیید کنند.

عناصر نظام مند بودن (انسجام و سازگاری) بسیار انتزاعی به نظر می رسند و در واقع توصیف دقیق آنها بسیار دشوار است. اما در عین حال فلسفه مستلزم این دو ویژگی است و هر گزاره ای که فاقد یکی یا هر دوی اینها باشد، غیرنظام مند و مطرود است. به منظور روشن شدن بحث سه مدعای فلسفی ذیل را در خصوص ذهن، مغز و مرگ در نظر بگیرید.

مدعای اول: ذهن یک چیز است و در واقع همان مغز است. بدین معنا که ذهن و مغز یکی هستند.
مدعای دوم: ذهن بعد از مرگ باقی می ماند.
مدعای سوم: مغز بعد از مرگ باقی نمی ماند.
مدعاهای اول، دوم و سوم را نمی توان درست انگاشت از این حیث آنها دارای انسجام نیستند. ذهن نمی تواند باقی باشد در حالی که مغز (چنانچه ذهن و مغز یکی باشند) از میان برود. برای مقایسه، این مثال را در نظر بگیرید: من یک شخص و در واقع همان جرج گراهام هستم. من نمی توانم به اسکاتلند سفر کنم در حالی که جرج گراهام به چین سفر کند. اگر ما یک شخص واحد باشیم پس هر چه من انجام می دهم جرج نیز می بایست همان را انجام دهد چرا که او، من هستم. اما برای دستیابی به نظام مندی چه باید کرد؟ در مثال مذکور، یک بار مدعای اول را برداشته و مدعای چهارم را اضافه می کنیم: ذهن و مغز یکی هستند. مدعای دوم، سوم و چهارم منسجم اند و هر یک از گزاره ها را می توان درست انگاشت. این بدان معنا نیست که گفته شود هر یک از آنها به راستی صحیح اند لکن می توان ادعا کرد که این مجموعه از تناقض مبری است. حتی مدعاهای دوم، سوم و چهارم یکدیگر را تأیید می کنند. چنانچه به عنوان مثال اگر ذهن و مغز یکی نباشد، پس آنچه درباره ذهن صادق است درباره مغز صادق نیست، آن چیز چیست؟

 پاسخ احتمالی مدعاهای دوم و سوم آن است که ذهن بعد از مرگ باقی است اما مغز خیر. پس مدعاهای دوم و سوم، مدعای چهارم را تأیید می کنند. در واقع آنها علت صدق مدعای چهارم را توضیح می دهند. لذا مدعاهای دوم، سوم و چهارم نه تنها سازگارند بلکه معقول و منطقی و منسجم و دارای روابط تأییدکننده دو طرفه نیز هستند. متأسفانه شاید همانگونه که گیلبرت هارمن، استاد فلسفه دانشگاه پرینستون، در جای دیگر خاطر نشان می کند، هیچ قانون ثابتی که نحوه رسیدن به سازگاری و انسجام را نشان دهد وجود نداشته باشد. نظام مندی نشان می دهد که چیزی (یکی از گزاره ها) در مدعاهای اول، دوم و سوم باید کنار رود. اما کدامیک؟ آیا می بایست مدعای چهارم را به جای مدعای اول بگذاریم؟ آیا لازم است مدعای دوم مبنی بر باقی ماندن ذهن بعد از مرگ را رها کنیم؟ مدعای سوم که مدعی عدم بقاء مغز است چطور؟
هر یک از این بدیلها مجموعه سازگار و منسجمی از مدعاها را بوجود می آورد اما حتی بدون داشتن دستورالعملهای دقیق برای نظام مندی واضح است که فلسفه ای که فاقد نظام مندی، سازگاری و انسجام باشد، نمی تواند سیستماتیک باشد. فلسفه ها را می توان در پاره ای زمینه ها غیرقابل قبول دانست که یکی از آنها عدم نظام مندی است. عجالتاً اضافه می کنم چنانچه جامعیت و نظام مند بودن دو ویژگی برجسته فلسفه باشند، این دو ویژگی از خصایص منحصر به فرد فلسفه نیستند. فلسفه با علومی نظیر فیزیک و تاریخ متفاوت است و این تفاوت [تنها] بدین دلیل نیست که فلسفه از لحاظ نظام مندی زمینه های بیشتری را پوشش می دهد بلکه به خاطر ارزش و محتوای آن نیز هست. به عنوان مثال اساس فیزیک،  ریاضیات و آزمایش است. اما فلسفه نیازی به این دو ندارد.


مبنای تاریخ نیز وقایع گذشته است لکن فلسفه این طور نیست. فلسفه حتی نیازمند فیلسوفان گذشته و متفکران پیشین خود یعنی افلاطون و سقراط (با وجود نظریات ارزشمند شان) هم نیست. قلب روش فلسفی تعقل و استدلال است. انگیزه یا دلیل تفلسف افراد عبارت است از: ویژگی های جهان و تجربه انسانی که افراد طبیعتاً  آن را آزاردهنده، گیج کننده و معماگونه می یابند؛ نظیر «ذهن». ذهن چیست؟ قبل از ارائه تعریف اجازه دهید نمونه ای از آنچه عملاً  ذهن خوانده می شود را مورد توجه قرار دهیم. فرض کنید شما در حال شکستن گردو با گردوشکن هستید و این وسیله به جای آن که روی گردو ضربه وارد کند روی شست شما می خورد. چه اتفاقی می افتد؟ ابتدا احساس درد خواهید کرد سپس شاید عصبانی شوید و بعد نهایتاً  معتقد می شوید که اشتباه کرده اید. هر سه این امور یعنی درد، عصبانیت و اعتقاد فعالیتهای ذهن هستند و یا وقایعی اند که در ذهن یا بوسیله آن روی می دهند. یک موجود فاقد ذهن نمی تواند احساس درد داشته باشد، عصبانی شود یا احساس اشتباه کند. البته این بدان معنا نیست که صرفاً موجوداتی که احساس درد؛ عصبانیت یا اشتباه می کنند ذهن دارند.آنجا که از ذهن برخورداریم می اندیشیم و تجربه می کنیم.

اعتقاد یک نمونه مسلم از وقایع ذهنی است که فلاسفه و دیگران آن را جزو اندیشه ها یا به عبارت تخصصی تر «تلقی های گزاره ای» دانسته اند. بویژه اینکه اعتقاد، اندیشه یا ویژگی ای است که با محتوای خاصی همراه است. چرا که آن، اعتقاد به یک چیز است. در مثال فوق این اعتقاد درباره خود شما زمانی است که شما در مقام فردی هستید که بی اختیار و ناگهان دست خود را فشار می دهید. نه در مقام خواننده یک کتاب، گرچه شما در حال خواندن این مطلب هستید و احتمالاً اعتقاداتی درباره خود با همان محتوا نیز داشته باشید. نکته قابل توجه درخصوص اندیشه های دارای محتوا آن است که همین محتوا می تواند در انواع مختلف اندیشه به وقوع بپیوندد. لذا اگر بخواهیم به وضوح نشان دهیم باید بگویم که من می توانم به اشتباهی که مرتکب شده ام معتقد باشم. من می توانم اشتباهم را به خاطر آورم و می توانم از آن بترسم. تمام مثالها از یک محتوا برخوردارند و آن هم عبارت است از اینکه «من اشتباه کرده ام.»
فلاسفه عمدتاً اندیشه هایی که با محتوا همراهند را «تلقی های گزاره ای» می نامند.

 تلقی  های گزاره ای، از آشکارترین نمونه های وقایع ذهنی هستند که نمی توانند در خودآگاه روی دهند. به عنوان مثال، ملاحظه کنید تفاوت بین اعتقاد به اینکه Radio city music hall در نیویورک قرار دارد و اعتقاد به احساس درد یا احساس عصبانیت هنگامی که انگشت شست شما میان گردوشکن گیر می کند. اعتقاد می تواند ناخودآگاه باشد. شما می توانید هنگامی که خواب یا بیهوش هستید، معتقد باشید. این امر بخشی از ذخیره حافظه شما از اطلاعات زمینه ای است. اما درد اینگونه نیست بدین معنا که درد به خودآگاه برخورد می کند و سپس فوراً منعکس می گردد. تصور داشتن یک چنین درد یا عصبانیتی هنگام خواب یا بیهوشی غیرممکن است. اجازه دهید رویدادهای ذهنی خودآگاه را تجربه ( یا برای تأکید بیشتر، تجربیات آگاهانه) بنامیم. و تلقی های گزاره ای را به رویدادهای ذهنی (نظیر اعتقادات دارای محتوایی که می توان آنها را به صورت گزاره بیان نمود و از آنها آگاه شد) اختصاص دهیم. اندیشه های نظری می توانند آگاهانه یا ناآگاهانه باشند همچنین می توانند تجربی یا غیرتجربی باشند. در عوض، تجربیات، خودآگاه هستند.

 تعریف ذهن آسان نیست اما غیرممکن هم نیست. من با استفاده از دو مفهوم اندیشه و تجربه ذهن را تعریف می کنم:

ذهن آن است که می اندیشد و تجربه می کند موجود فاقد ذهن نه می اندیشد و نه تجربه می کند. من و شما از آنجا که از ذهن برخورداریم می اندیشیم و تجربه می کنیم. اکنون برمی گردیم به تعریف فلسفه ذهن که در سطور پیشین ذکر آن رفت. فلسفه ذهن چیست؟ فلسفه ذهن حوزه ای از فلسفه است که سعی می کند فهمی جامع و نظام مند از آنچه می اندیشد و تجربه می کند ارائه دهد.

رنگ سیاه و سفید

تجربه یک مربی (Educator) ضروری است اما توصیف تجربه هیچگاه نمی تواند جانشین آن شود. احساس تجربه خودآگاه، هرچند که ما خود آن تجربه را داشته باشیم، از ما گریزان است. در مورد سردرد ،من تنها در صورتی می توانم کیفیت میگرن را دریابم که خود میگرن را تجربه کرده باشم و از آنجا که من هرگز تجربه میگرن را نداشته ام طبیعی است که ندانم این نوع سردرد چگونه است. توصیف تجربه از یک امر مهم یعنی کیفیت تجربه خودآگاه غافل یا به تعبیری محروم است. تجربه خودآگاه از راه علوم طبیعی قابل دستیابی است. علومی مانند زیست شناسی، شیمی و فیزیک می توانند خودآگاه و میگرن را توصیف کنند. شما [به منظور شناخت میگرن] دیگر نیازمند مبتلا شدن به آن نیستید بلکه علم می تواند آن را برای شما توصیف کند. تصور کنید من در جایی هستم که پیشرفته ترین کتابها را در زمینه میگرن در اختیار دارم، یکی از آنها را باز می کنم. آیا در آن کتاب توصیفی می یابم که از طریق آن کیفیت میگرن را دریابم؟ این امر آرزوی فیلسوفانی است که ذهن را از نقطه نظر علمی مورد بررسی قرار می دهند. من این دیدگاه را دیدگاه علمی خوشبینانه می نامم. مطابق این دیدگاه هرگونه حقیقت علمی فیزیکی درخصوص تجربه خودآگاه قابل شناخت خواهد بود. به عنوان مثال می توان گفت که تجربه شبیه چیست.

با وجود این آیا این دیدگاه دیدگاهی معقول است؟ آیا باز هم جایی برای انتقاد باقی می ماند؟ اشکالی که این دیدگاه دارد آن است که احتمال تصور یک دیدگاه علمی بدبینانه قابل قبول در برابر آن وجود دارد. مطابق این دیدگاه حتی اگر ما فیزیک و شیمی و بیولوژی خودآگاه را نیز بدانیم باز نخواهیم دانست که «خودآگاه» چگونه است. علت این امر آن است که «خودآگاهی» امری شخصی و درونی است. در واقع ما پیش از آنکه بتوانیم از چگونگی خودآگاه آگاهی یابیم، نیازمند آنیم که خودآگاه باشیم. هیچگونه اطلاعات علمی و فیزیکی و غیرشخصی درخصوص میگرن برای آگاهی از چگونگی آن کافی نیست. به منظور فهم نحوه پیدایش و بسط دیدگاه علمی بدبینانه، یکی از مشهورترین استدلالهایی که به سود این دیدگاه در فلسفه ذهن مطرح شده است را ملاحظه کنید: این استدلال یک استدلال به اصطلاح علمی از یک فیلسوف استرالیایی به نام فرانک جکسن است.(۶) جکسن با یک داستان واضح و روشن به دفاع از دیدگاه بدبینانه می پردازد. تأکید این نظریه بیشتر بر تجربه دیداری رنگهاست تا تجربه میگرن.

همه تجربیات ما از رنگ ها محصول کنش و واکنش سه عنصر مخروطی شکل در شبکیه است. هر تجربه از نوع خاصی از رنگ یا سایه بر پایه نسبت های خاصی از فعالیت  در مخروط ها تولید می شود. جکسن معتقد است که دو پدیده یعنی تجربه رنگ و آگاهی های فیزیکی، بیولوژیکی و شیمیایی از تجربه رنگ به نحو ناقص و ضعیفی به یکدیگر پیوند می خورند. علم فیزیک نمی تواند تمام چیزهایی را که برای داشتن یک تجربه خودآگاه وجود دارد دربرگیرد.

ملاحظه کنید اگر مری که تا کنون تنها با رنگ سیاه و سفید آشنا بوده ،ناگهان از اتاق خود خارج شود و برای نخستین بار یک گوجه فرنگی قرمز رسیده را به او نشان دهند چه اتفاقی می افتد؟ مری چیزی را کشف خواهد کرد که پیش از این نسبت به آن آگاهی نداشته است. او حقایقی بدین شکل را یعنی «این، شبیه تجربه رنگ است.» یا مفهوم رنگ قرمز این (طور) است(این، تجربه رنگ را جدا می کند) می آموزد.
او هنگام خروج به دانش یا حقیقتی دست می یابد که در اتاق از آن محروم بود. اما از آنجا که او پیش از این با فیزیک تجربه رنگ آشنا بوده است، چیستی این تجربه امری است که نمی توان آن را با علم فیزیک دریافت. استدلال جکسن به صورت دقیق و نموداری در ذیل آمده است:
۱- مری قبل از خروج همه چیز را در خصوص فیزیک، شیمی و بیولوژی تجربه رنگ می داند. در واقع او از هر واقعیت علمی فیزیکی درباره تجربه ما از رنگ آگاهی دارد.
۲- مری پیش از خروج حداقل یک چیز را درباره تجربه رنگ نمی داند، چرا که او تنها هنگام خروج، از آن آگاه می گردد و آن چیز، چیزی شبیه به دیدن رنگ است.
۳- بنابر این اموری در خصوص تجربه رنگ ها وجود دارند که با علم فیزیک نمی توان آنها را شناخت.

چنانچه نظر جکسن درست باشد، پس «چگونگی» هیچ تجربه خودآگاهی- نه فقط تجربه رنگ- را نمی توان از طریق علم فیزیک روشن ساخت. لذا به همین علت داستانهای مشابه با داستان مری را می توان برای احساسات میگرن، تجربیات مفهومی گرما، صدا و مزه، احساسات ترس و امید و... نیز بازگفت. تمام گونه های تجربه خودآگاه را عملاً نمی توان به طور کامل از طریق علم فیزیک درک نمود.
متغیر زیر را در نظر بگیرید: هری یک عصب شناس باهوش است که تمام زندگی خود را در محیطی سپری کرده است که هیچگاه به میگرن مبتلا نشده است. با وجود این او از راه[ مطالعه ] کتابهای مختلف مشهورترین متخصص سردردهای میگرن در جهان شده است. به دلیل وضوح جزئیات این متغیر را می توان مختصر نمود. آنچه این تغییر بدان محدود می شود بدین صورت است:
۱- هری پیش از تجربه میگرن از تمام چیزهایی که از طریق علم فیزیک می توان درباره میگرن آموخت آگاه بوده است.

۲- پیش از تجربه میگرن حداقل یک چیز وجود دارد که هری از آن آگاه نیست و آن چگونگی میگرنهاست.

۳- بنابر این اموری درباره میگرن وجود دارد که نمی توان آنها را از راه علم فیزیک آموخت.
فیلسوفانی که نسبت به علم فیزیک خوشبین اند و معتقدند که علم فیزیک همه چیز را بی کم و کاست بیان کرده است، استدلال علمی جکسن را زیر سؤال نمی برند.(۷) از نظر آنها هر چیزی که قرار است درباره جهان دانسته شود، مانند تجربه خودآگاه، در علم فیزیک به طور کامل وجود دارد. کسانی که به لحاظ علمی دیدگاهی خوشبینانه دارند در پاره ای زمینه ها با استدلال جکسن مخالفند. دو نمونه از اشکالاتی که به این استدلال وارد است را به طور خلاصه در ذیل ملاحظه می کنید:

اشکال اول: آن که مری مسلماً توانایی تجربه دیداری را دارد اما به دلیل فقدان رنگ در اتاقش قادر به تجربه دیداری رنگ نیست. اما چرا مری هنگامی که چشمانش را می مالد یا زمانی که خواب می بیند نمی تواند رنگ قرمز را ببیند؟ صرف بودن در محیط فاقد رنگ منجر به حصول اطمینان از فقدان تجربه رنگ نمی گردد. تجربه رنگ را می توان به گونه ای دیگر نیز در اختیار داشت. در پاسخ ممکن است چنین گفته شود که جکسن شرایطی را که لزوماً مانع تجربه رنگ می شود توصیف نمی کند. با وجود این جکسن به راحتی می تواند توصیف خود را از موقعیت مری اصلاح کند آن چنان که تجربه رنگ نهایتاً حذف گردد. برای انجام این کار جکسن نیازمند توصیف موقعیت مری با دقت بیشتری است. به عنوان مثال فرض او این است که توانایی مری برای تجربه رنگ تا اندازه ای به واسطه بودن در اتاق تحلیل می رود و هنگام خروج از آن دوباره این توانایی باز می گردد. نکته قابل توجه در داستان جکسن آن است که کوررنگی یا کسی که شدیداً در تشخیص رنگ ها مشکل دارد، به هر دلیل مانع آگاهی انسان از چگونگی تجربه رنگ می گردد حتی اگر فرد همه چیز را در خصوص تجربه رنگ از راه علم فیزیک بداند. هدف این داستان به عنوان یک راه کار مشخص، ایجاد یک دیدگاه بدبینانه علمی است لذا می توان آن را اصلاح کرد.

اشکال دوم: به منظور فهم اشکال به آنچه بعد از خروج مری از اتاق می توان گفت دقت کنید: او پس از دیدن گوجه فرنگی می گوید: کتابهایی که در اتاق در اختیار من بودند علمی بودند و من دقیقاً می دانستم نگاه کردن به قرمز مانند چیست. لذا با نگاه کردن به گوجه فرنگی چیز جدیدی کشف نکردم. من درک می کنم که تصور این که چگونه می توانستم تجربه دیداری رنگ را در محیطی بی رنگ با دید رنگی مات بشناسم برای شما افراد خارج از اتاق و کسانی که به دوره پیش زرین علمی تعلق دارید، دشوار است. اما البته من بر خلاف شما از این که علم فیزیک می تواند از همه چیز درباره تجربه رنگ پرده بردارد کاملاً آگاهی دارم. اطلاعات شما از علم فیزیک در قیاس با من بسیار ناچیز است. بنابر این اگرچه تصور این که من می توانستم دریابم که «نگاه کردن به قرمز چگونه است» برای شما بسیار دشوار است، به هیچ وجه تعجب نمی کنم. البته جکسن نیز تعجب خواهد کرد چرا که او تصور می کرد که این امر به هیچ وجه امکان ندارد. اما چرا؟ چرا مری نمی تواند از قبل بداند که تجربه رنگ چگونه است؟ به عنوان مثال چنان که فرض کنیم که آینده خیالی ای وجود داشته باشد که در آن مری می داند که علم فیزیک از همه واقعیت ها درباره تجربه رنگ(همان گونه که جکسن می پنداشت) پرده بردارد، این امر انسان را وادار می کند که بگوید: چگونگی تجربه رنگ امری مستقل و قابل شناخت است.

«آنتونی کنی» معتقد است اطلاعات به دست آمده از طریق حواس و ادراکات حاصل از آنها را عمدتاً می توان از راه ابزار به دست آورد تا حواس.(۸) همان گونه که ادراک سیارات و شماره های آنها به منظور آگاهی از گردش ۹ سیاره به دور خورشید الزامی نیست به همان سان دانستن یک تجربه رنگ قرمز جهت فهم چگونگی رنگ قرمز نیز ضرورتی نخواهد داشت. انسان می تواند این اطلاعات را از طریق کتابهای علمی به دست آورد. من به انتقاد و اشکال دوم که متوجه برهان معرفت به عنوان ابزار انتقاد مربوط به اکتساب و فراگیری است اشاره خواهم کرد. این انتقاد انواع گوناگونی دارد.(۹) مطابق آن، چگونگی تجربه ما از رنگ بیانگر اطلاعاتی است که می توان آنها را عمدتاً از طریق ابزار به دست آورد تا ادراک تجربه رنگ. این اطلاعات را می توان توسط علم فیزیک شناخت. آیا مشکل مری صرفاً نداشتن ابزار دانستن چگونگی تجربه رنگ است؟ آیا راه های دیگری جهت دریافت همین اطلاعات وجود دارد؟ در اینجا پاسخ طرفداران نظریه جکسن به طور خلاصه برای ابزار دریافت مقصود آمده است. مجدداً حقایقی نظیر این که تجربه رنگ مانند چیست؟» را در نظر بگیرید. چگونگی تجربه رنگ واقعیتی است که فهم آن منوط به برخورداری از تجربیات خاصی نظیر حواس دیداری یا ادراکات قرمز است، چرا که این اطلاعات اطلاعاتی درباره «این همانی» تجربه دیداری رنگ قرمز است و آن را نمی توان از ابزار دستیابی به آن جدا نمود. بر خلاف آن، اطلاعاتی مانند ۹ سیاره را می توان از ابزار دستیابی به آن جدا نمود. اطلاعات سیاره ای، اطلاعات راجع به چیستی تجربه نیستند. [ بلکه]آنها اطلاعاتی درباره حقایقی اند(تعداد سیارات) که مستقل از نحوه تجربه وخود تجربه اند. این اطلاعات را می توان از طریق کتاب به دست آورد. وجود سیارات مستقل از تجربه انسان است اما تجربه رنگ توسط انسان مستقل نیست. چنان چه به جز اشکالات دیگر به استدلال شناختی، سایر مطالب درست باشد، پس نتیجه مطلوب آن است که «تجربه دیداری رنگ قرمز مانند این است»، و «آنچه که تجربه رنگ قرمز مانند آن است» بیانگر اطلاعاتی است که نمی توان آنها را با علم فیزیک شناخت.

این اطلاعات را تنها می توان در تجربه شخص اول کسب نمود. دیدگاه علمی بدبینانه بهتر از دیدگاه علمی خوشبینانه است. ملاحظه کنید عرض کردم به جز اشکالات دیگر، استدلال شناختی جکسن بحث انگیز و مورد اختلاف است و ادبیاتی که او از آن الهام گرفته است بسیار پیچیده و مبهم است.


جرج گراهام