تعارض شناختی یا Cognitive Dissonance: چرا این تصمیم را گرفتید؟
تعارض شناختی یا Cognitive Dissonance: چرا این تصمیم را گرفتید؟
آیا ما همیشه نتیجه تصمیم گیری خود را دوست داریم و معتقدیم دقیقاً بر اساس اصول و اعتقادات و باورهایمان است؟ آیا اگر شما تصمیم گرفتهاید که ادامهی تحصیل بدهید و در مقطع کارشناسی ارشد شرکت کنید، واقعاً خوشحال هستید که این تصمیم را گرفتهاید؟ آیا اگر تصمیم گرفتهاید در ایران بمانید، از تصمیم خود خوشحال هستید و معتقدید که اصول فکری و باورهای شما، منجر به این تصمیم شده است؟ آیا اگر تصمیم گرفتهاید از ایران مهاجرت کنید، از تصمیم خود خوشحال هستید و معتقدید که اصول فکری شما، مهاجرت را تایید میکند؟
واقعیت این است که تصمیم گیری یعنی انتخاب یک گزینه از میان گزینههای پیش رو. به عبارتی انتخاب بهترین گزینه از میان گزینههای پیش رو. پس اگر کسی تصمیم به مهاجرت یا تصمیم به ماندن گرفته، یا تصمیم به ادامه تحصیل گرفته، یا تصمیم به ترک تحصیل گرفته، در هر حالت، بهترین گزینهی پیش روی خودش را انتخاب کرده یا لااقل تلاش کرده است که چنین کند.
اما آیا گزینهی پیش رو، دوست داشتنی هم هست؟ به بیان دیگر، آیا همان گزینهای است که با اصول و ارزشها و معیارهای درونی ما سازگاری دارد؟ آیا ما همیشه میتوانیم بر اساس باورهای خودمان، زندگی کنیم و رفتار کنیم و تصمیم بگیریم؟
آیا کسی که معتقد است «رشوه دادن و رشوه گرفتن، نوعی از فساد هستند و به یک اندازه هم بد هستند»، هرگز رشوه نخواهد داد؟ چنین فردی، ممکن است در جایی و در شرایطی، تصمیم بگیرد که رشوه بدهد و در عین حال، این تصمیم خود را دوست نداشته باشد.
اجازه بدهید به شکل دقیقتری صحبت کنیم:
آزمایشها و رفتارهایی که با نگاه تعارض شناختی بتوان آنها را تحلیل کرد، کم نیستند. شاید شما هم با کسانی مواجه شده باشید که در کنکور با نارضایتی، وارد رشتههای بی کاربرد و بی معنا مانند «آبیاری گیاهان دریایی» شدهاند و اکنون پس از اینکه در مقطع کارشناسی ارشد از همین رشته فارغ التحصیل شدهاند، توضیح میدهند که تمام مشکلات امروز کشور، ناشی از بیتوجهی به رشتهی آنهاست. از سوی دیگر، احتمالاً اکنون بهتر متوجه میشوید که چرا نرم افزارها، نسخهی آزمایشی یک ماهه یا چند ماهه دارند.
تعارض شناختی شکلهای دیگری هم دارد. اینکه اگر همین الان به شما بگویند که چرا این مارک لپ تاپ را استفاده میکنی و شما به خاطر نیاورید که دو سال پیش، به خاطر اینکه دویست هزار تومان پول کم داشته اید، این مارک را انتخاب کردهاید، ممکن است ناخودآگاه شروع کنید و فهرستی از دلایل مهمی را که در زمان انتخاب لپ تاپ، مد نظر داشته اید اعلام کنید!
پیتر یوهانسن و همکارانش در لابراتوار علوم شناختی، در مطالعه روی فرایندهای تصمیم گیری انسانها، پانزده زوج عکس آماده کردند و به شرکت کنندگان نشان دادند. بعد از نمایش هر دو عکس، از آنها میپرسند که کدامیک زیباتر هستند؟ آزمایش کاملاً به صورت شفاهی انجام میشد و هیچ چیز مکتوب نمیشد. پس از اینکه تمام پانزده زوج عکس، با هم مقایسه شدند، تصویری را به فرد نشان میدهند و میگویند: «از میان نخستین زوج عکس، شما این عکس را انتخاب کردید. چرا این تصویر را دوست داشتید؟».
هر شرکتکنندهای نظرات خود را بیان میکند. اینکه لبخند آن زن زیباتر بوده یا رنگ موی بلوند را بیشتر دوست دارد یا موی مشکی را زیباتر میبیند و …
این در حالی است که آزمایشگرها، به عمد، تصویری را نشان میدهند که فرد انتخاب نکرده است! فقط ۱۰٪ از شرکتکنندگان در این آزمایش، اعلام میکنند که: «من اصلاً این عکس را انتخاب نکرده بودم! من آن یکی را دوست داشتم!». جالب اینجاست که وقتی پس از پایان آزمایش، از شرکت کنندگان پرسیدند که: «اگر تصویرهای اولیه را عوض کنیم، آیا متوجه میشوید؟». ۸۴٪ از شرکتکنندگان با قطعیت پاسخ دادند که «حتماً متوجه خواهند شد!».
این پدیده که «کوری تصمیم گیری» یا «Choice Blindness» نامیده میشود، یکی از سادهترین مصداقهای تعارض شناختی است. پیتر یوهانسن و همکارانش، شبیه همین آزمایش را در مورد طعم چای هم انجام دادهاند. در مورد بوی عطر، در مورد انتخابهای کاربران در فضای آنلاین و حتی تصمیم گیری های پزشکان! پدیده کوری تصمیم گیری آنقدر مهم و تاثیرگذار است که امروزه، در بسیاری از مدارس، این آزمایش را به شکلهای مختلف برای دانش آموزان خود انجام میدهند تا آنها با این پدیده مهم، آشنا شوند. سایتهایی مثل education.com حتی دستورالعمل اجرای این بازی را هم به معلمان توضیح میدهند.
ذهن ما انسانها، نمیتواند بپذیرد که ممکن است نیت و قصد و معیارهای دیگری داشته و تصمیمها و انتخابهایش بر اساس آن معیارها نبوده است. این است که حتی اگر من، موی بلوند دوست داشته باشم و به من بگویند تو «موی سیاه» را انتخاب کردهای، ترجیح میدهم به جای اینکه ناراحت شوم که چرا انتخاب نامطلوبی داشتهام با خود بگویم: من همیشه عاشق موی سیاه بودهام!
آیا مکانیزم حل تعارض شناختی چیز بد و نامطلوبی است؟ واقعیت این است که خیر. این مکانیزم برای بقای ما انسانها لازم است. فاصلهی بین آنچه دوست داشتم و آنچه روی داده، فاصلهی دردناکی است. باید به شکلی این فاصله کم شود. معمولاً رویداد قابل تغییر نیست. به همین دلیل، به نظر میرسد ما ترجیح میدهیم باورها و ارزشها و اولویتهای خودمان را تغییر دهیم.
اگر من نمیخواستم فرزند داشته باشم و اکنون فرزند دارم، یک راهکار این است که تا ابد تکرار کنم که من نمیخواستم فرزند داشته باشم و اشتباه شد! روش دیگر این است که مغز به تدریج باورهای خود را اصلاح کند و بگوید: الان که فکر میکنم فرزند داشتن خیلی خوب است! من اشتباه میکردم.
مکانیزم کاهش فاصله آنقدر حرفهای و خوب توسط مغز انجام میشود که حتی اگر اصول و باورها و ارزشهای خود را به خاطر نیاورم، آنها را به شکلی توضیح میدهم و توجیه میکنم که با آنچه روی داده است، همسو شود.