ویتگنشاین و فلسفه زبان
لوودویگ ویتگنشتاین یکی از معروفترین و اثرگذارترین فیلسوفان قرن بیستم قلمداد می شود. ویتگنشتاین دو فلسفه متباین به وجود آورد که هر یک جریانی عظیم و مهم در فلسفه قرن بیستم به وجود آوردند. این دو فلسفه با وجود مباینت، پاره ای ویژگیهای اساسی مشترک دارند؛ هر دو اهمیت زبان را در اندیشه و زندگی مورد توجه و تأمل قرار داده اند و در هر دو، محور دلشمغولیها، مرزبندی میان کاربرد درست و نادرست الفاظ است. به معنای دیگر، هر دو فلسفه می خواهند نشان دهند که با چه معیار و میزانی، می توان سخن بامعنا را از سخن بی معنا تشخیص داد. این دو فلسفه به ترتیب در دو کتاب مهم ویتگنشتاین، "رساله منطقی – فلسفی" و "تحقیقات فلسفی" آمده اند.
ویتگنشتاین در فلسفه اولیه اش بر این نظر بود که تنها زبانی که معنایی از آن حاصل می شود، زبان واقعگویی است ولی بر خلاف پوزیتیویستهای منطقی، از رسیدن به این نتیجه خشنود و خوشحال نبود. او فکر می کرد که مثلاً اخلاق و دین و هنر همه در قلمرو امور ناگفتنی قرار می گیرند. به همین جهت وی در "رساله" می گوید: بین زبان بامعنا یا واقعگو و بخشهای دیگر زبان که برای خبر دادن از امور واقع موجود یا ممکن در جهان مورد استفاده قرار نمی گیرند – بنابراین به مفهوم دقیق کلمه بی معنا هستند – مرز محکمی وجود دارد.
ویتگنشتاین اما در فلسفه دوم خود این ایده را رها کرد و نظریه ابزاری معنا را جایگزین آن نمود. پیشنهاد او در این فلسفه این است که واژه ها را ابزار و جملات را وسایل تلقی کنیم. برای آنکه تصور درستی از زبان به دست آوریم کافی است به کاربرد آن در زندگی واقعی نگاه کنیم و ببینیم مردم با زبان چه می کنند. ویتگنشتاین در فلسفه اول بر این نظر بود که ساخت جهان واقعی، ساخت زبان را تعیین می کند اما در فلسفه دوم ـ در کتاب "پژوهشهای فلسفی" ـ بر این نکته پای فشرد که این ساخت زبان ماست که چگونگی تفکر ما را درباره جهان واقعی تعیین می کند. یعنی ممکن نیست بتوانیم راجع به جهان بحث کنیم و حتی درباره آن بیندیشیم، بدون آنکه از دستگاهی از مفاهیم که زبان در اختیارمان می گذارد استفاده کنیم.
ویتگنشتاین تنها فیلسوفی است که تمامی آراء و آثار وی بر محور زبان استوار است. او معتقد است که تمام فلسفۀ، نقادی زبان است. در هر دو دوره مقصد و غرض وی فهم ساختار و حدود زبان است. وی در دورۀ نخست معتقد است که ساختار واقعیت، ساختار زبان را تعیین میکند و زبان نمیتواند جهان و واقعیت را برتاباند. این نظریه آنچنان ژرف صورت بندی و معماری شده بود که استاد او- برتراندراسل- را نیز به وجد آورده بود. ویتگنشتاین در مرحله دوم تامل فلسفی خود، رهیافت نخست را مورد ترد و انتقاد قرار داده و نظریۀ «زبان، بنیاد جهان» طرح کرد و از زبان به مثابه دانش و ابزار فاهمه و نه صرفاً یک ابزار و میانجی سخن گفت. مقالۀ حاضر بارویکردی توصیفی- تحلیلی در پی آن است که اولاً نمایان کند که مؤلفههای بنیادین دو نظریۀ زبان ویتگنشتاین کدام است؟ و ثانیاً علت انتقال و گذار ویتگنشتاین از زبان تصویری به زبان تالیفی چه بوده است؟
زندگی و آثار:
لودویگ ویتگنشتاین متولد ۲۶ آوریل ۱۸۸۹ و هشتمین فرزند خانوادهای متمول بود، پدرش کارل از صاحبان صنعت فولاد اتریش و مادرش لئوپولدینه عضو خانوادهٔ کالموس بود. او در کلیسای کاتولیک غسل تعمید داده شد ولی بسیاری از اجدادش یهودی بودند که بعضی از آنها پروتستان شده بودند. با این حال مادرش کاتولیک بود ولی خانواده یهودی، دردسر او در دوران حکومت حزب نازی در اتریش بود. ویتگنشتاین در دوران دبیرستان با هیتلر هم مدرسهای بود. دوران کودکی را تا سال ۱۹۰۳ در خانه درس خواند و چون یونانی بلد نبود در دبیرستان Gymnasium پذیرفته نشد و به دبیرستان Realschule در لینتس فرستاده شد، یعنی جایی که آدولف هیتلر تحصیل میکرد و در ۱۹۰۵-۱۹۰۴ یعنی زمانی که هر دو ۱۴-۱۵ ساله بودند، با او هم مدرسه شد. او در این دوران علاقه زیادی به فیزیک داشت و دوست داشت فیزیک را نزد بولتزمان ادامه دهد ولی بولتزمان در سال ۱۹۰۶ خودکشی کرد.
در دورهٔ دبیرستان به غیر از کتابهای بولتزمان، کتاب اصول مکانیک، نوشتهٔ هرتس و کتاب مسائل جنسی و اخلاق، نوشتهٔ واینینگر را میخواند. در خانواده او تجربه خودکشی زیاد به چشم میخورد و او نیز دوران افسردگی را میگذراند. در سال ۱۹۰۴ بزرگترین برادرش در هاوانا خودکشی میکند و در پی آن خبر خودکشی برادر دیگرش در برلین میآید، بعدها در سال ۱۹۱۸ در پایان جنگ جهانی اول یک برادر دیگرش هم خودکشی میکند. ویتگنشتاین در سال ۱۹۰۶ در رشته مکانیک وارد دانشگاه فنی برلین میشود و در سال ۱۹۰۸ برای ادامه تحصیل در رشتهٔ هواپیماسازی به منچستر میرود در دوران تحصیلش در این دانشگاه به علت علاقه به ریاضیات، کتابهای اصول ریاضیات ـ اثر راسل ـ و قوانین اساسی ـ اثر فرگه ـ را میخواند و با طرحی برای کتابی فلسفه به دیدن فرگه در ینا و به دیدن راسل در کمبریج میرود. فرگه او را به دانشگاه کمبریج ـ برای تحصیل زیر نظر راسل ـ سفارش میکند.
در سال ۱۹۱۱، با ارائه دستنوشتهها و بحث طولانی که روی آن با راسل انجام میدهد در رشته مبانی منطق و منطق ریاضی کالج ترینیتی قبول میشود و در کلاسهای جی. ای. مور شرکت میکند. او همچنین به عضویت فعال انجمن علوم اخلاقی درآمده و دعوت به عضویت در انجمن «حواریون» میشود. در این دوران با دیوید پینزنت آشنا شده و او به بهترین دوست ویتگنشتاین تبدیل میشود. در سال ۱۹۱۳ احساس میکند محیط آکادمیک که او را احاطه کرده مانعی برای پرداختن به نظریاتش است، بنابراین با دوستش به نروژ میرود و در آنجا با کار روی مبانی منطق، «یادداشتهای منطق» که طرح اولیه از کتاب تراکتاتوس یا رساله منطقی-فلسفی است را به راسل ارائه میدهد. با مرگ پدرش در اکتبر سال ۱۹۱۳ او ثروت زیادی به ارث میبرد و در اسکولدن نروژ شروع به ساخت خانهای ییلاقی برای خود میکند، همچنین به طور ناشناس ۱۰۰۰۰۰ کرون به شاعران و نویسندگان نیازمند از جمله ریلکه، کوکوشکا و تراکل اهدا میکند.
او همچنین در سال ۱۹۱۴ با آغاز جنگ جهانی اول به طور داوطلب به ارتش اتریش-مجارستان میپیندد. با انفجار در کارخانه اسلحه سازی محل خدمتش زخمی میشود و در سال ۱۹۱۵ به درخواست خودش در توپخانه فعالیت میکند و در سال ۱۹۱۶ به خط مقدم جنگ با روسیه اعزام میگردد و افتخارات زیادی کسب میکند، در این دوران همواره در دفترچه یادداشتاش نظریات فلسفی و مذهبی خود را انعکاس میدهد و کتابهایی از تولستوی، امرسن و نیچه را مطالعه میکند. اعتقادات مذهبیاش با وجود نفی روش مسیحیت در اواخرعمرش را نشان تاثیر تولستوی بر افکار و فلسفه او میدانند. در سال ۱۹۱۸ در نبرد نزدیکی آزیاگو ایتالیا، نشان افتخار نظامی با شمششیر به او اهدا میشود و در ماه ژوئیه همان سال رساله (تراکتاتوس) را به زبان آلمانی به پایان میرساند ولی در ماه نوامبر به اسارت ایتالیاییها در میآید و تا اوت ۱۹۱۹ دوران اسارت را میگذراند. او در اسارت، متن رساله را برای راسل ارسال میکند و در سال ۱۹۲۰ اولین شغل آموزگاریش را در تراتنباخ اتریش جنوبی می گیرد و در سالهای بعد در هسباخ، پوشبرگ و اوترتال مشغول میشود.
در سال ۱۹۲۱ رساله منطقی- فلسفی او به زبان آلمانی با پیشگفتار راسل در مجله Annalen der Naturphilosophie به چاپ میرسد و در سال ۱۹۲۲ ناشر انگلیسی کنگ پائول موافقت میکند رساله را به دو زبان آلمانی وانگلیسی چاپ کند و به پیشنهاد مور برای نسخه انگلیسی نام Tractatus-Logico-Philosophicus را بر میگزیند. او در سال ۱۹۲۶ در پی رفتارش با یکی از شاگردان به دادگاه میرود و از آن پس دیگر آموزگاری را کنار میگذارد و به باغبانی میپردازد، در سال ۱۹۲۷ برنامه منظمی در روزهای دوشنبه برای دیدار با اعضای حلقهٔ وین برپا میکند و با شنیدن سخنرانی براور در باب مبانی ریاضیات، انگیزهٔ کارهای جدید را پیدا میکند و در سال ۱۹۲۹ به کمبریج باز میگردد و با توجه به رساله، درجه دکترا و بورس تحقیقاتی از کمبریج دریافت میکند. در این دوران فعالیتهای دانشگاهی را ادامه می دهد و دفتر یادداشتهای آبی و قهوه ای با محتوای درسهایش و خطابهایی به شاگردان شکل میگیرد. تاثیر و فعالیت او در انجمن علوم اخلاقی در این دوران به اندازهای ست که به او میگویند انجمن را به انحصار خود درآورده! و او داوطلبانه برای مدتی شرکت در جلسات را قطع میکند. وی در سال ۱۹۳۵-۱۹۳۶ با سر آمدن بورس تحقیقاتیاش به نروژ باز میگردد و پژوهشهای فلسفی را شروع میکند.
در سال ۱۹۳۸ که اتریش به آلمان میپیوندد، از انگلستان درخواست تابعیت میکند. در این دوران ریشههای یهودی وی برایش در آلمان مشکل سازمیشود که از اتریش میرود و در کمبریج دوباره مشغول به تدریس میشود. درسهایش در این دوره را با نام گفتگوها و درسگفتارها در باب زیباییشناسی، روانشناسی و ایمان دینی، پس از مرگش منتشر میشود. در ۱۹۳۹ جنگ جهانی دوم آغاز میشود و ویتگنشتاین در سالهای بین ۱۹۴۱-۱۹۴۴ در سمت دستیار در بیمارستانی در لندن و معاونت آزمایشگاهی در نیوکاسل کار میکند تا دوباره در ماه مارس ۱۹۴۴ به کمبریج باز می گردد و به جای مور، ریاست انجمن علوم اخلاقی را به دست میگیرد. در سال ۱۹۴۷ از استادی استعفا میدهد و به ایرلند میرود و به نوشتن اشارات به فلسفه روانشناسی میپردازد. در سال ۱۹۴۸ مدت کوتاهی دوباره به انگلستان میآید و به نوشتن در باب قطعیت می پردازد، در سال ۱۹۵۰ اشاراتی به رنگ را مینویسد و برای آخرین بار به نروژ سفر میکند و سپس به خانه دکتر بوان در کمبریج نقل مکان میکند و در سال ۱۹۵۱ کار بیشتری روی درباب قطعیت آغاز میکند ولی در ۲۹ آوریل در خانه دکتر بوان از دنیا میرود.
نظریۀ تصویری زبان، ویتگنشتاین اول
در تحلیل ویتگنشتاین متقدم، زبان مجموعه گزاره هاست. این که زبان از اصوات تشکیل یافته یا از کلمات، و این که خواص فیزیکى صوت یا نشانه مکتوب چیست و آدمى با چه مکانیزمى این نشانه ها را تولید مى کند براى ویتگنشتاین اهمیتى ندارد. آنچه ارزش بررسى فلسفى دارد، کارکرد زبان به مثابه یک دستگاه نماد- محور است. لذا جنبه نمادین بودن زبان به فلسفه ارتباط مى یابد. از این نظر است که مى توان گفت، زبان مجموعه اى است که اعضاى آن را گزاره ها تشکیل مى دهد.
بنابراین نقش نمادین زبان، وامدار نمادین بودن گزاره هاست. گزارهها از نظر ساختار دو دسته اند: گزاره هاى بنیادین وگزاره هاى تابع صدقى. دسته دوم، گزاره هاى مرکب یا مولکولى هستند. این گزاره ها را مى توان به اجزاى خود تحویل کرد. هر جزء، خود یک گزاره است. این تحویل تا جایى ادامه مى یابد که به گزاره هایى برسیم که قابل تجزیه به گزاره هاى دیگرى نباشد و در حقیقت به گزاره هاى اتمى دست یابیم. عبارت «گزاره بنیادى» نام گویایى براى این دسته از گزاره هاست. گزاره بنیادى مرکب از اسم است. اسم یک نشانه بسیط است که نشانه گزاره اى نامیده مى شود. همچنان که گزاره بنیادین مرکب از نشانه هاى بسیط (اسم ها) است، مفاد یک گزاره بنیادین نیز یک وضع امور بسیط در جهان است. صدق و کذب یک گزاره مرکب یا مولکولى تابعى از صدق و کذب گزاره هاى تشکیل دهنده آن است.
بنابراین گزاره هاى بنیادین، ملاک صدق گزاره هاى مرکب هستند. دغدغه اصلى ویتگنشتاین این است که زبان به مثابه یک ساختار نمادین، چگونه و به کمک چه ساختار و مؤلفه هایى واجد خصوصیت حکایت گرى مى شود؟ این مسأله ریشه در سؤال اساسى ترى درباره ساز کار و کارکرد دستگاه نماد پردازى دارد. اصولاً نماد چگونه دلالت مى کند؟ چه عاملى موجب مى شود یک نماد، نماد شود؟ عمده بحث هایى که در مورد تحلیل زبان صورت گرفته است، در واقع بحث از نماد است. زیرا زبان به منزله نمونه اعلاى دستگاه نماد پردازى در این مباحث مورد توجه واقع شده است. از این رو ویتگنشتاین، نمونه هاى چندى از دستگاه نماد پردازى مانند نت هاى موسیقى و تابلوهاى راهنمایى را نیز تحلیل و احکام مشترک آنها را بررسى مى کند.
در تحلیل او، نماد به منزله یک تصویر عمل مى کند. همچنان که تصویر یک شىء، مثل چهره یک فرد، از آن جهت تصویر آن شىء است که پاره اى خصوصیات آن شىء را در خود دارد و جلوه گر مى سازد، هر نماد نیز داراى خصوصیات چیزى است که نماد آن قرار گرفته و آن خصوصیات را نشان مى دهد. تصویر بودن ایجاب مى کند که خصوصیات مشترکى میان مُصَوَر و مُصَوِر وجود داشته باشد و مصور آن خصوصیات مشترک را عیان سازد، در عین حال، تصویر فى نفسه، تمایزاتى با مصور دارد. وجود این تفاوت ها، امرى ذاتى براى تصویر است و نه تنها لطمه اى به حکایت گرى آن نمى زند، بلکه از جهتى مقوم آن است. مى توان گفت که تصویر، یک مدل از واقعیت است. در تصویر، هر عنصرى در قبال یک شىء قرار دارد. تصویر داراى این ویژگى است که اجزاى آن به هیأت خاصى با یکدیگر تألیف شده اند. پیوند میان اجزاى تصویر را ساختار تصویر مى نامیم و توانایى این ساختار را «صورت بازنمایى تصویر» مى نامیم.
صورت بازنمایى عبارت است از امکان این که اشیا به همان هیأت در کنار هم قرار داشته باشند که اجزاى تصویر. چنان که ویتگنشتاین توضیح مى دهد، تصویر، خود یک واقعیت است و گزاره ها تصویر واقعیت هستند. ما نشانه هاى قابل دریافت حسى گزاره را به مثابه نمایان ساختن وضع امور ممکن به کار مى بریم. شیوه این نمایان سازى عبارت است از اندیشیدن به معناى گزاره. یک جمله مکتوب یا ملفوظ، مرکب از نشانه هایى است. کلمات هر کدام یک نشانه هستند. این نشانه ها براى ما قابل دریافت حسى است. این نشانه ها را ما به کار مى بریم. هنگامى که نشانه ها را به کار مى بریم، آنها را به منزله وسیله اى نگاه مى کنیم که مى توان به کمک آن، یک وضع ممکن امور را نمایان یا به تعبیرى بهتر «برون فکنى» کنیم.
بدین ترتیب است که گزاره هاى اتمى به عنوان یک تصویر از جهان، مى توانند آن را بازنمایى کنند. گزاره هاى مولکولى و در نهایت کل زبان از آنجا که به گزاره هاى اتمى تحویل مى شوند، نیز مى توانند جهان را بازنمایى کنند. آموزه هاى ویتگنشتاین در «رساله منطقى- فلسفى» پژواکى از نظریه «اتمیسم منطقى» راسل است که پوزیتیویست هاى منطقى و دیگر پیروان تحلیل زبانى در این دوره را تحت تاثیر قرار دارد. قصد «راسل» از گزینش «منطقى»، تحکیم این موضع بود که از طریق تحلیل مى توان حقایقى بنیادى درباره چگونگى کارکرد هر زبانى را کشف کرد و این کشف هم به نوبه خود ساختار بنیادى آنچه را که زبان به قصد توصیفش به کار مى رود نشان خواهد داد؛ و مقصود او از کلمه اتمیسم، این بود که ماهیت ذره اى نتایج را برجسته سازد. ویتگنشتاین در «رساله» هدف خود را قرار دادن حدى براى ابراز تفکرات و حل مسائل فلسفى از طریق فهم صحیح زبان معرفى مى کند. غرض او از مسائل فلسفى، مسائلى نظیر رابطه میان زبان و واقعیت، ماهیت منطق، مفهوم عدد، علیت و استقرا و پرسش هاى مربوط به امور اخلاقى، دین و زندگى بود. از دیدگاه ویتگنشتاین متقدم، آنچه قابل بیان کردن است، معادل آن چیزى است که اندیشیدن درباره آن امکان پذیر است در نتیجه با درک منطق زبان، امکان حل مسائلى که ناشى از عدم فهم صحیح زبان است، فراهم مى آید.
آموزه هاى رساله را مى توان در پنج اصل صورت بندى کرد:
زبان از قضایاى پیچیده اى تشکیل شده است که مى تواند از طریق تحلیل به قضایاى کمتر پیچیده تجزیه شود تا در نهایت به قضایاى بنیادى یا ساده برسیم. در واقع زبان باید درپى تحلیل به عناصرى نهایى تجزیه شود که دیگر به اجزاى سازنده کوچک ترى تجزیه پذیر نیستند. در این حالت زبان مشتمل بر قضایاى بنیادى است که تصویر واقعیتند و ادات منطقى آنها را به هم وصل مى کند تا قضایاى مرکب را پدید آورند. در بند ۲۲/۴ رساله آمده است «یک قضیه بنیادى شامل نام هاست، این قضیه شبکه اى یا رشته اى از نام هاست» و در توضیح اسم در بند ۲۰۳/۳ مى نویسد: «یک نام یعنى شى، شى معنى آن است». بنابراین قضایاى بنیادى، ترکیبى از زنجیره هایى از نام ها هستند که به مفهومى دقیقاً منطقى درک مى شوند و تمام قضایاى معنى دار دیگر با این قضایاى بنیادى ساخته مى شوند. قضایاى بنیادى به لحاظ تشبیه با شیمى، قضایاى اتمى هستند و قضایاى مرکب، قضایاى مولکولى.
متناظر با اصل اول، جهان هم از واقعیات پیچیده اى تشکیل یافته است که مى توان از طریق تحلیل در نهایت به واقعیات اتمى ساده آن برسیم که جهان کلیتى از این واقعیات ساده است. وقتى زبان باید در پى تحلیل به عناصر نهایى تجزیه شود که به اجزاى سازنده کوچک تر قابل تجزیه نیست، چون زبان، بازنمایى واقعیت است پس جهان هم باید متشکل از امورى واقعى باشد که به تمامى بسیط اند. در سطح زبانى قضایاى اتمى ساده ترین احکامى هستند که مى توان درباره جهان صادر کرد و واقعیت هاى اتمى مرکب از اشیاى ساده اند (همانند قضیه بنیادى که مرکب از اسم هاست و اسم یعنى شى) که مى توانند به مفهوم دقیقاً منطقى درک شوند. که اصل بعد جمع اصل یک و دو است.
ماهیت زبان نیازمند قضایاى بنیادى است و قضایاى بنیادى یا اتمى به لحاظ منطقى واقعیات اتمى را تصویر مى کند. این نظریه که به «نظریه تصویرى معنا» شناخته مى شود، جان کتاب رساله منطقى- فلسفى است. برطبق این نظریه، زبان تصویر واقعیت است و واقعیات در زبان منعکس مى شوند به عبارت دیگر ساختار زبان ساختار جهان را باز مى تابد. ویتگنشتاین در دوره متقدم جهان را متشکل از اشیایى بسیط، مجزا و بدون تغییر مى داند که تنها روابط میان آنها دستخوش تغییر مى شود و وضع و حالت هاى تازه اى پدید مى آید. این وضع و حال ها (States Of Affairs) زمینه ساز ایجاد امور واقع مى شوند که جهان از آنها به وجود مى آید. از دیدگاه او میان جهان و زبان، تناظرى یک به یک حاکم است، یعنى اتم ها یا اشیاى بسیط سازنده عالم، به وسیله نام ها و اسم ها در زبان بیان مى شوند و وضع و حال ها در قالب قضایاى بنیادى یا اتمى؛ توصیف امور واقع نیز به وسیله قضایاى مرکب صورت مى گیرد که از به هم پیوستن قضایاى بنیادى پدید مى آیند. در نتیجه از دیدگاه او جهان عبارت است از وضع و حال هاى موجود. پس مى توان دیدگاه ویتگنشتاین متقدم را اینگونه نشان داد که امور واقع همان قضایاى مرکب، وضع و حال ها قضایاى بنیادى و اشیاى بسیط همان اسم ها هستند.
برطبق نظریه تصویرى معنا تنها قضایایى که واقعیات را تصویر مى کنند، یعنى قضایاى علمى معنا دار هستند. ویتگنشتاین در بند ۵۳/۶ رساله مى نویسد: «روش درست در فلسفه در واقع چنین خواهد بود چیزى نگویى مگر آنچه که بشود گفت یعنى قضایاى علم طبیعى، یعنى چیزى که هیچ ربطى به فلسفه ندارد و هر گاه که کسى بخواهد چیزى ما بعد الطبیعى بگوید برایش اثبات کنى که نتوانسته به برخى علائم در قضایایش معنى بدهد هرچند که این کار آن فرد را راضى نخواهد کرد، این روش تنها روش اکیداً درست است.» بنابراین در نزد ویتگنشتاین روش صحیح در فلسفه اثبات این معنى است که هر قضیه متافیزیکى خاص، بى معنى است. البته او بعداً نظریه معنى دارى خود در «رساله» را نقد کرد و از آن دست کشید. البته نظریه معنى دارى او دنباله منطقى همان اصول پیش است.
قضایاى متافیزیکى، اخلاقى و الهیاتى اظهاراتى هستند که به لحاظ تجربى قابل شناخت نیستند. چون این قضایا، ارتباطى با آنچه که مى توان تجربه کرد ندارد. ویتگنشتاین براین باور بود که رساله منطقى- فلسفى از طریق آنچه که درباره زبان و جهان بیان کرده است، اخلاق و دین را به منزله امورى که تنها مى توانند خود را ظاهر سازند و نمایش دهند اما توصیف پذیر نیستند، روشن ساخته است. از دیدگاه او اخلاق و الهیات امورى هستند که نمى توان بیانشان کرد. آنها خود را آشکار مى سازند و در واقع امر راز آمیز هستند. در بند ۴۲/۶ از رساله مى نویسد: «بنابراین ممکن نیست که قضایاى اخلاقى وجود داشته باشند، قضایا نمى توانند چیزى را که والاتر است ابراز کنند» و در بند ۴۲۱/۶ مى گوید: «آشکار است که نمى توان اخلاقیات را به زبان آورد. اخلاقیات متعالى هستند» همچنین در بند ۲۱۳/۴ رساله آمده است: «غالب قضایا و پرسش هایى که در آثار فلسفى دیده مى شوند، کاذب نیستند، بلکه بى معنى هستند. بنابراین ما به پرسش هایى از این دست نمى توانیم پاسخ دهیم بلکه تنها مى توانیم اثبات کنیم که بى معنى هستند و تعجب آور نیست که عمیق ترین مسائل فى الواقع اصلاً مسئله نیستند.»
دوره انتقال:
برخی از فیلسوفان در طول حیات فکری خود به دو فلسفه متفاوت قائل شدهاند. به دیگر سخن زندگی فکری آنها را میتوان به دو دوره تقسیم کرد. (از جمله کانت و هوسرل) ویتگنشتاین هم یکی از همین فیلسوفان است. آنچه حائز اهمیت است این نکته میباشد که «چه عواملی باعث شد که ویتگنشتاین فلسفه نخستین خود را نامعتبر بداند و به فلسفه دیگری قائل شود؟». ویتگنشتاین پس از انتشار رساله، فلسفه را رها کرد و آموزگار دبستانی در یکی از روستاهای اتریش شد. این شغل جدید تأثیر فراوانی در انتقال او از فلسفه نخستین به فلسفه متأخرش داشت. در واقع آموزش نوشتن و خواندن و حساب کردن به کودکان و تجربه نوشتن یک فرهنگ لغت برای مدارس ابتدایی سهم و نقش زیادی در دیدگاه پراگماتیستی اخیر او در باب معنا داشت. براستی چگونه کسی درمییابد که آیا کودک معنای واژه را میداند، جز با مشاهده این که چگونه کودک این واژه را به کار میبرد؟ آیا تبیین و توضیح معنای واژه به کودکان، دقیقا عبارت از آموزش کاربرد واژه به آنها نیست؟ تأثیرات تجربه تدریس بر فلسفه متأخر او کاملا آشکار است.
ویتگنشتاین خاطر نشان میسازد که برای دریافتن معنای واژه، بسیار مفید است که از خود بپرسیم «این واژه چگونه آموخته شده است؟»پس تدریس در دبستان در قائل شدن ویتگنشتاین به نظریه کاربردی معنا مؤثر واقع شد. عامل و علت دیگر تغییر دیدگاه ویتگنشتاین از رساله به پژوهشها، انتقادهای فرانک رمزی و ببرو سرافا، اقتصاددان ایتالیایی بود. ویتگنشتاین در پیشگفتار پژوهشهای فلسفی مینویسد: «انتقادهایی که فرانک رمزی به اندیشههای من وارد ساخت و در گفتگوهایی متعدد با او درباره آنها بحث کردهام، به من در فهم این اشتباهها… کمک کرد. حتی بیش از این انتقاد همیشه مطمئن و نیرومند مدیون انتقادهایی هستم که یکی از آموزگاران این دانشگاه، سرافا، سالهای لاینقطع روی اندیشههای من اعمال کرد.» در اینجا نمیتوان به محتوای انتقادهای رمزی و سرافا پرداخت. فقط باید گفت که گرایش پراگماتیستی رمزی بیشترین تأثیر را بر تفکر متأخر ویتگنشتاین گذاشت.
یوستوس هارتناک مینویسد: «روزی ویتگنشتاین [نزد سرافا] نظر خود را راجع به این که قضایای کلام، دارای همان صورت منطقی وقایعی هستند که نمودار میسازند، دفاع میکرد. سرافا حرکتی کرد که معمولا اهالی ناپل برای اظهار تحقیر و نفرت از خود ظاهر میسازند و از ویتگنشتاین پرسید: صورت منطقی این حرکت چیست؟ بنا به خاطرات خود ویتگنشتاین همین سؤال بود که او را متوجه ساخت که امر واقع نمیتواند دارای صورت منطقی باشد». عامل دیگری که در تغییر دیدگاه ویتگنشتاین نقش داشت، تأثیر اندیشههای ویلیام جیمز بر اوست.
کتاب اصول روانشناسی جیمز یکی از معدود کتابهایی بود که ویتگنشتاین به عنوان کتاب درسی textbook از آن استفاده میکرد. کتاب دیگر جیمز که مورد توجه و علاقه ویتگنشتاین بود، تنوع تجربه دینی است. حمله ویتگنشتاین متأخر به ذاتگرایی، تصور او از شباهت خانوادگی، استفاده فراوان او از مثالها و نمونهها، یقینا ارتباط تنگاتنگی با اندیشههای جیمز دارند. آماجهای حمله جیمز که عبارت بودند از ذهن نظریهپرداز، سادهسازی بیش از حد، دیدگاه یکسویه، جزماندیشی و جستجوی یک ذات واحد، دقیقا همان مشخصههای تفکر ویتگنشتاین متأخر است. فیلسوفان و نویسندگان دیگری هم در گذر ویتگنشتاین به فلسفه متأخرش مؤثر بودند. از جمله قدیس اوگوستینوس، پاسکال، کرکه گور، داستایوفسکی و تولستوی که از ذکر جزییات تأثیر ایشان بر ویتگنشتاین خودداری میکنیم.
پژوهشهای فلسفی، ویتگنشتاین دوم:
نظر ویتگنشتاین متأخر در باب زبان، همان طور که گذشت، آنتی تز آموزه متقدم اوست. اختصاصیترین ویژگی اثر متأخر او مخالفتش با چیزی است که اشتغال فیلسوفان به زبان را چونان امری متمایز از کارکرد میخواند. وی کوشش همیشگیاش را برای نیل به دقت، توهم میانگارد و ابهام را تا آنجا که به کار اهداف عادی بیاید، همچون واقعیت میپذیرد. ویتگنشتاین متأخر به جای جستجوی اصول متحدکننده- که امور جزیی را تیره و تار میکنند و به انتزاع ذوات رهنمون میشوند-توجه ما را به مورد به مورد کاربردهای واقعی و عادی زبان معطوف میکند. طرح «بازیهای زبانی» در نوشتههای اخیرش نشاندهنده این واقعیت است که به نظر ویتگنشتاین زبان کاربردهای متعددی دارد و واژهها و عبارات فقط در بستر اجتماعی یا در جریان زندگی معنا دارند. با چنین برداشتی از زبان، روشها و وظایف فلسفه چیست؟ ویتگنشتاین نه برای خود زبان؛ بلکه به خاطر فلسفه به زبان علاقهمند بود.
وظیفه ویتگنشتاین در پژوهشها درست مانند رساله، طرح پرسشهایی درباره حدود و مرزهای معناست و نشان دادن آنچه میتوان گفت و آنچه نمیتوان گفت؛ البته این مرز به نحو متفاوت و با دلایلی متفاوت در دو کتاب رسم میشود. پس هنوز هم مرز گذاشتن، وظیفه اصلی ویتگنشتاین به عنوان فیلسوف و بنابراین وظیفه فلسفه است. تصور اخیر ویتگنشتاین از فلسفه، از شیوه جدید نگریستن او به زبان برمیخیزد. به نظر او مسائل فلسفی عمدتا از سوی تفسیر صور زبان نشأت میگیرند. «مسائلی که از تفسیر نادرست شکلهای زبانی ما ناشی میشوند، دارای خصلت عمیق و ناآرامیهایی ژرف هستند. ریشههاشان در ما به اندازه شکلهای زبانمان ژرف است و اهمیت آنها به اندازه اهمیت زبان ماست.» پس به نظر ویتگنشتاین فلسفه با حیرت آغاز میشود و پرسشهای فلسفی، پرسشهای آزاردهندهای هستند که از شکلهای زبان ما برمیخیزند. آنها با نوعی بیماری روانی قابل مقایسهاند.
ویتگنشتاین در یکی از درس گفتارهایش گفت که فیلسوفان درباه چیزها دچار سردرگمیاند و از غریزه خاصی پیروی میکنند که آنها را به طرح پرسشهایی بدون فهمیدن این که منظور از این پرسشها چیست رهنمون میشود. طرح این پرسشها از تشویش ذهنی مبهمی ناشی میشود. مانند تشویشی که کودک را به پرسیدن «چرا» رهنمون میشود. پس مسأله فلسفی این شکل را دارد؛ نمیدانم از چه راهی باید بروم. ویتگنشتاین معتقد است: فلسفه به هیچرو نمیتواند در کاربرد بالفعل زبان دخالت کند. در آخر فقط میتواند آن را توصیف کند. این نظر در تقابل کامل به نظریه نخستین او و پیروان اولیهاش، پوزیتیویستهای منطقی قرار دارد. ویتگنشتاین در جای دیگری مینویسد: فلسفه همه چیز را پیش روی ما قرار میدهد و نه چیزی را توضیح میدهد و نه چیزی را استنتاج میکند؛ چون همه چیز آشکارا در معرض دید است و چیزی برای توضیح نمیماند…
همچنین میتوان نام فلسفه را به آنچه پیش از همه کشفها و ابداعهای تازه امکانپذیر است، داد. پس از این مینویسد: کار فیلسوف، عبارت است از گردآوردن یادآوریها برای یک مقصود خاص. آشکار است که برداشت ویتگنشتاین از فلسفه کاملا نو و مبتکرانه است. ویتگنشتاین در جایی (در تقابل با آموزه متقدمش) میگوید: هدف ما پالودن یا تکمیل نظام قاعدههای کاربرد واژههامان به شیوههای تاکنون نشنیده نیست؛ چون روشنیای که متوجه آن هستیم در واقع روشنی کامل است؛ اما این فقط بدان معنی است که مسائل فلسفی باید کاملا ناپدید شوند. کشف واقعی، کشفی است که مرا قادر به دست کشیدن از فلسفیدن هنگامی که میخواهم این کار را بکنم سازد-کشفی که به فلسفه آرامش میدهد تا دیگر مسائلی که خود آن را زیر سؤال میبرد، آن را زجر ندهند… یک روش واحد فلسفی وجود ندارد، هر چند روشهایی وجود دارند مانند شیوههای درمانی متفاوت. ویتگنشتاین در دوره دوم فلسفى خود بر این باور بود که برخى از دیدگاه هاى «رساله» اشتباه است. نقد او از «رساله» منجر به اصول جدیدى شد که در کتاب «پژوهش هاى فلسفى» منعکس شد. او در این کتاب نظریه تصویرى معنا را مورد انتقاد شدید قرار مى دهد و آراى خود را از بسیارى لحاظ نقطه مقابل نظریه اتمیسم منطقى مى داند. او توجه خود را به نقشى که زبان در شکل دادن به شخصیت آدمى و در تعامل میان افراد یک جامعه بازى مى کند، معطوف داشت. از این جهت کل محتواى «پژوهش هاى فلسفى» بررسى در باب ماهیت زبان و جامعه و ارتباطات پیچیده میان آن دو است.
آموزه هاى او در «پژوهش هاى فلسفى» را مى توان بدین صورت خلاصه بندى کرد:
۱- واژگان به مانند ابزارها هستند. همچنان که ابزارها براى کارکردهاى مختلف به کار برده مى شوند، واژه ها یا بیان هاى زبانى نیز براى کاربردهاى مختلف به کار گرفته مى شوند. اگرچه برخى قضایا براى تصویر کردن واقعیات استفاده مى شوند اما برخى دیگر چنین نیستند. در نظریه اتمیسم منطقى، زبان واجد نوعى ساختار نهفته ضرورى و نسبتاً ساده تلقى مى شد که وظیفه آشکار ساختن آن به عهده فلسفه است. ویتگنشتاین در حقیقت این فرضیه را مورد حمله قرار مى دهد. او در پژوهش هاى فلسفى بر این اعتقاد است که زبان همانند ابزار یا آلتى است که مى تواند براى مقاصد بى شمارى استفاده شود. در نتیجه هر تلاشى براى تعیین چگونگى کارکرد زبان به کمک تنظیم تعداد اندکى از قواعد، به مانند آن است که بگوییم ابزارى نظیر پیچ گوشتى فقط براى باز کردن و بستن پیچ کاربرد دارد و از یاد ببریم که پیچ گوشتى به خوبى مى تواند در باز کردن در قوطى ها یا چفت کردن پنجره ها هم به کار مى رود. او در دوره متقدمش بر این باور بود که زبان باید ساختارى انعطاف ناپذیر داشته باشد و بدون قواعد هیچ زبانى ممکن نیست. اما در دوره متاخر این عقیده را ابراز کرد که قاعده به صرف خود امرى بى جان است. به مانند کسى که خط کشى در دستش است و کاربرد آن را نیاموخته باشد. قواعد نمى توانند کسى را مجبور کنند و حتى نمى توانند او را هدایت کنند مگر آن که فرد بداند که چگونه آنها را به کار برد. شناخت این انعطاف پذیرى زبان ویتگنشتاین را به اصل دوم مى رساند.
۲- افراد، درگیر بازى هاى زبانى مختلفى هستند. مثلاً دانشمندان درگیر بازى زبانى متفاوتى نسبت به الهیون هستند و معناى قضیه باید در زمینه آن فهمیده شود یعنى برحسب قواعد بازى اى که قضیه جزیى از آن است. منظور از بازى زبانى نوعى فعالیت اجتماعى قاعده مند است که در آن کاربرد زبان نقش اساسى دارد. در بند ۷ کتاب «پژوهش هاى فلسفى» مى نویسد: «کل زبان، شامل زبان و اعمالى را که در آن بافته شده است، بازى زبانى مى نامم». و در بند ۲۳ مى گوید: «منظور او از بازى زبانى در اینجا، برجسته ساختن این واقعیت است که سخن گفتن به زبان بخشى از یک فعالیت یا بخشى از یک صورت زندگى است».ویتگنشتاین با مثال مشهورش درباره استاد و وردست در ساختمان سازى، مفهوم بازى زبانى را توضیح مى دهد. استاد مثلاً فریاد مى زند «نیمه» و وردست باید یک «نیمه» بیاورد. سخن ویتگنشتاین این است که معنى کلمه «نیمه» را کاربردش در فعالیتى که استاد و وردست انجام مى دهند تعیین مى کند. به عبارت دیگر آدمى زبان را در درون یک جامعه و در جریان آنچه ویتگنشتاین از آن به عنوان «صورت زندگى» یاد مى کند فرا مى گیرد. معانى واژه ها کاربرد آنها در حوزه عمل اجتماعى است، مفاهیم نیز که به وسیله واژه ها بیان مى شوند در چارچوب «بازى هاى زبانى» و ظرف تعامل اجتماعى، معنا و محتواى خاص خود را مى یابند.
۳- زبان شخصى و خصوصى امکان پذیر نیست و در این خصوص تجارب شخصى به همان اندازه تجارب بیرونى بى فایده اند. ویتگنشتاین از مفهوم درد به عنوان مثال خوبى از تجربه درونى براى ابطال زبان خصوصى استفاده مى کند. او از طریق بررسى کاربرد زبانى درد نشان مى دهد این واژه معناى خود را نه از طریق رجوع به درون بلکه با توجه به محیط پیرامون پیدا مى کند. از دیدگاه او تجربه هاى شخصى نمى توانند منشا تولید مفاهیم عمومى و ایجاد زبان مشترک براى تفهیم و تفاهم میان آدمیان باشند. ویتگنشتاین بر این باور است که از طریق اشاره اى، نمى توان زبان را فراگرفت و اگر کسى بخواهد بدین طریق زبان بیاموزد باید از قبل بر بخشى از زبان، یعنى بازى زبانى اشاره کردن، احاطه داشته باشد. او تعریف از طریق اشاره را هم در مورد امور بیرونى و هم در مورد امور درونى مانند درد صحیح نمى داند و منکر این بود که افراد به حالت درونى و شخصى خود دسترسى مستقیم دارند. مثلاً اگر کسى بگوید مى دانم درد دارم بى معنى است. (بند ۲۴۶ کتاب پژوهش هاى فلسفى). او همچنین تاکید دارد که اجزاى تشکیل دهنده اندیشه تنها در زمینه شکل زندگى ما به دست مى آیند و فهم مى شوند. فراگیرى مفاهیم از طریق یادگیرى زبان در درون یک جامعه معین امکان پذیر است. از دیدگاه او قواعد به وسیله جمع و براساس توافق کسانى که در یک شکل زندگى با یکدیگر مشترک اند ساخته مى شود و به صورت خصوصى نمى توان از یک قاعده پیروى کرد. به طورى که در بند ۳۸۴ کتاب پژوهش هاى فلسفى مى نویسد: «شما مفهوم درد را وقتى یاد گرفتید که زبان را یاد گرفتید».
۴- رسالت فلسفه تبیین امور نیست بلکه روشنگرى و توصیف آنهاست. در واقع فلسفه هدفش یافتن دیدى روشن از وضع امور است و نه کسب معرفت بیشتر. در بند ۱۲۶ کتاب پژوهش ها مى نویسد: «فلسفه فقط همه چیز را پیش روى ما قرار مى دهد و نه چیزى را توضیح مى دهد و نه چیزى را استنتاج مى کند چون همه چیز آشکارا در معرض دید است چیزى براى توضیح نمى ماند».به اعتقاد او فلسفه یکى از شاخه هاى درونى مقوله شناخت انسانى نیست و قضایاى تبیینى و توضیحى، جایى در فلسفه ندارند و همان گونه که در بند ۲۵۵ مى گوید: «پرداختن یک فیلسوف به یک مسئله همانند مداواى یک بیمارى است». او وظیفه فیلسوف را در پژوهش هاى فلسفى این مى داند که ببیند مردم چگونه در کاربردهاى متعارف از زبان کمک مى گیرند. در بند ۱۲۷ کتاب مى نویسد: «کار فیلسوف عبارت است از گردآوردن یادآورى ها براى یک مقصود خاص». ویتگنشتاین از بند ۸۹ تا ۱۳۳ کتاب پژوهش هاى فلسفى این معناى جدید از فلسفه را بسط مى دهد. ویتگنشتاین با دو کتاب خود دو انقلاب فلسفى ایجاد کرد که تا به امروز محل ارجاع و برداشت هاى گوناگون است. بازى هاى زبانى ویتگنشتاین پس از بازگشت به کمبریج، منتقد تفکر اولیه خود شد و تفکرى جدید را پایه گذارد که تأثیرات آن در حیطه هاى مختلف هنوز پابرجا است.
ایده هاى اصلى او در دوره دوم عبارتند از:
الف) شناخت معناى لفظ و توجه به کاربرد لفظ در زبان: ویتگنشتاین در دوره دوم فلسفه خود توجهش را به زبان عادى معطوف مى کند، زبانى که مردم به طور روزمره و در گفت وگوهاى مختلف خود در حیطه هاى مختلف زندگى در آن سود مى برند. اتخاذ چنین دیدگاهى به این معناست که براى فهمیدن معناى یک لفظ باید به کاربرد آن در زبان توجه شود. از این رو است که ویتگنشتاین به این عقیده مى رود که بهترین راه براى فهمیدن معناى یک کلمه آن است که چگونگى کاربرد آن را مورد دقت قرار دهیم. او مى گوید «شاید فهمیدن یک لفظ به معناى دانستن چگونگى کاربرد آن یا توانایى به کارگیرى آن باشد و در جاى دیگر متذکر مى شود که ما از فهم یک جمله به عنوان وضعیت توانا بودن در به کار بردن آن سخن مى گوییم. پاسخ او به این سؤال که «آیا من باید واقعاً یک جمله را به عنوان توانایى عمل کردن بر اساس آن بفهمم؟» آن است که مطمئناً، زیرا در غیر این صورت نمى دانم که چه کارى را باید انجام دهم.» از دیدگاه او عدم توجه به مطالب موجب ایجاد مسائل غیر ضرورى مى شود. او براى مثال فعل «بودن» را ذکر مى کند و مى گوید که عدم توجه به کاربردهاى این فعل موجب پدید آمدن مسأله اى با عنوان بررسى طبیعت موجود در فلسفه شده است، حال آن که این مسأله غیر واقعى و غیر ضرورى است. از این رو است که او در کتاب تحقیقات فلسفى مى نویسد: «مسائل فلسفى هنگامى حاصل مى شود که زبان به تعطیلات مى رود.»
ب) نفى زبان خصوصى: او معتقد است که زبان تنها در یک وضعیت بین الاذهانى شکل مى گیرد. از نظر او زبان یک نوع پیروى از قواعد عمومى است. دلیل این که الفاظ مى توانند به صورت واقعى استعمال شوند آن است که قواعدى واقعى وجود دارند که مى توانند به صورت بین الاذهانى- عمومى- بررسى مجدد شوند.
ج) صورت هاى زندگى: قبلاً گفته بود که فهمیدن معناى یک لفظ در گرو کاربردهاى مختلف لفظ است و براى توضیح این مطلب از اصطلاح «صورت زندگى» استفاده مى کند. او مى گوید هر لفظ فقط در متن زندگى و به تعبیرى در «صورت هاى زندگى» داراى معناست و نه به صورت منفرد. بر این اساس معناى یک لفظ داراى پیشینه اى مبتنى بر کارکرد لفظ در یک صورت زندگى است. ویتگنشتاین درباره صورت زندگى توضیحى سازمان یافته نمى دهد و دیدگاه او در این باب تفسیر هاى متعددى را برتافته است. برخى معتقدند که صورت زندگى، در بر گیرنده کل یک فرهنگ است و عده اى دیگر بیان مى کنند یک صورت زندگى فعالیت جزیى را در یک فرهنگ شامل مى شود، از قبیل سیاست یا تعلیم و تربیت.
د) بازىهاى زبانى: او عنوان کرده بود در زبان طبیعى هر لفظ داراى کاربردهاى مختلفى است. کاربردهاى مختلف یک لفظ با توجه به صورت هاى مختلف زندگى که فرد درگیر آنهاست، تعیین مى شود. به عبارتى دیگر لفظ در هر صورت از صورت هاى زندگى داراى کاربردى است که تفاوت از کاربرد آن در یک صورت زندگى دیگر است. بر این اساس هر صورت زندگى داراى زبان مخصوص به خود است. ویتگنشتاین براى اشاره به این مطلب از عبارت «بازى هاى زبانى» استفاده مى کند. بازى هاى زبانى به تعداد صورت هاى زندگى است و تعداد معانى یک لفظ به تعداد بازى هاى زبانى است که در آنها کاربرد دارد بر این اساس براى شناخت معناى یک لفظ لازم است که آن بازى زبانى را که در آن به کار رفته است، بفهمیم و براى این امر لازم است که در یک صورت زندگى شرکت کنیم. به بیان دیگر نمى توان به عنوان ناظرى خارجى، از بیرون یک صورت زندگى بیرون از بازى زبانى حکمى درباره آن صادر کرد.
از سوى دیگر ویتگنشتاین معتقد است که هر صورت زندگى- و به تبع آن هر بازى زبانى- داراى قوانین خاص خود است و تسرى دادن قوانین هر یک به دیگرى ناروا است. تسرى قوانین یک بازى زبانى به بازى دیگر دقیقاً شبیه تسرى قانون دریبل زدن با دست در بسکتبال، به بازى فوتبال است، کارى کاملاً نادرست. استفاده از کلمه «بازى» براى اشاره به زبان مورد استفاده در هر «صورت زندگى» بدان علت است که مطابق دیدگاه ویتگنشتاین، هیچ گونه قانون مشترکى در تمام صورت هاى زندگى وجود ندارد، بلکه صورت هاى زندگى، یک طیف را تشکیل مى دهند. براى نمونه، وجود مشخصه هایى مشترک میان صورت زندگى یک و صورت زندگى دو، آنها را در طیف مذکور در کنار هم قرار مى دهد، اما مشخصه هاى مشترک صورت زندگى دو و صورت زندگى سه که در طیف در کنار یکدیگر واقع شده اند، مطابق مشترک هاى صورت هاى یک و دو نیست. بازى دقیقاً همین ویژگى را داراست.
بنابراین بهترین واژه براى اشاره به زبان هاى مختلف حاکم به صورت هاى زندگى، «بازى» است. با توجه به دیدگاه هاى ذکر شده، ویتگنشتاین در دوره دوم فلسفى خود، کار فلسفه را نه تحویل منطقى زبان به قضایاى اتمیک در یک بازى صورى، بلکه توصیف بازى هاى مختلف زبانى و شناخت قوانین حاکم بر هر یک در زبان طبیعى مى داند. بر این اساس نه تنها گزاره هاى تجربى، قابل بیان و معنادار هستند- آنچه ویتگنشتاین در دوره اول فلسفى خود بدان معتقد بود- بلکه صورت هاى دیگر زندگى همانند اخلاق، زیبایى شناسى و دین نیز بازى زبانى خاص خود را دارند که با توجه به همان صورت زندگى، معنا دار هستند، با این توضیح که قوانین حاکم بر هر یک از بازى هاى زبانى، متفاوت با دیگرى است. این یکی از فقرات بسیار مهم پژوهشها درباره فلسفه است.
ویتگنشتاین را براساس این فقره و برخی گفتههای مشابه، منادی پایان و مرگ فلسفه خواندهاند و فلسفه او را جزو فلسفههای پایان به شمار آوردهاند. در جای دیگر ویتگنشتاین تصور خود را از فلسفه چنین بیان میکند: هدف شما در فلسفه چیست؟ نشان دادن راه خروج از بطری مگسگیر به مگس. از گفتههای ویتگنشتاین دوم درباره فلسفه، میتوان چنین برداشت کرد که فلسفه به عنوان یک دانش مستقل هویت خود را از دست میدهد. (این دقیقا همان چیزی است که ویتگنشتاین اول هم بدان باور داشت) هنوز هم فلسفه یک فعالیت است؛ اما اکنون کارش توصیف است، نه سنجش زبان. هنوز فلسفه کار ایجابی چندانی نمیتواند بکند.
مقایسۀ دیدگاههای تراکتاتوس (ویتگنشتاین اول) و پژوهشهای فلسفی (ویتگنشتاین دوم) :
بد نیست مقایسهای براساس شخصیت ویتگنشتاین بین دو دوره فکری او انجام دهیم. فلسفهای که در رساله مطرح میشود، فلسفهای فوقالعاده فردی است. اندیشههای انسان تنهایی است که در زندان ذهن خود و دانستههای خود اسیر است. هیچ نشانهای در آن نیست که زبان ابزار مفاهمه با دیگران است. زبان، صرفا ابزاری است برای توصیف امور واقع. اما فلسفه ویتگنشتاین دوم، اندیشه انسانی است که چینی نازک تنهایی خود را شکسته و به دنیای ارتباط با دیگران گام نهاده است. کار زبان صرفا توصیف امور واقع نیست. زبان کاربردهای فوقالعاده متعددی دارد. از توصیف واقعیات گرفته تا حل جدول تا دعا کردن و حتی دشنام دادن و لطیفه تعریف کردن. اینها همه نشاندهنده آن است که ویتگنشتاین دوم، وجود انسانهای دیگر را در برابر خود به رسمیت میشناسد و باید با آنها به گفتگو بنشیند. ویتگنشتاین در «رساله» از تصویر معنا سخن میگوید. این تصویر را کلماتی که در یک جمله در کنار هم چیده میشوند ایجاد میکنند. به عبارتی جملات بیانگرامری واقع در جهان هستند. به ازای هر جمله وضعی واقعی در جهان وجود دارد. فصل مشترک جملات و امور واقع در جهان تصویری هستند که ایجاد میشوند. اجرا و عناصر تصاویر نیز دارای همان ترتیبی هستند که در دنیا وجود دارد.
ویتگنشتاین از این گفتهها میخواهد این نتیجه را بگیرد که آنچه را که زبان منعکس میکند همان واقعیت جهان است، در نتیجه زبان منعکس کنندهی واقعیت و مرز بین معنا و بیمعنایی است. هر اسم، مدلولی دارد، یعنی ما به ازایی در جهان خارج دارد. هر گاه اسامی به نسبتی خاص در کنار یکدیگر چیده شوند به نحوی که این نسبت منطبق با نظیرش در جهان خارج میتواند آینهی تصویری باشد که در جهان خارج وجود دارد. از این رو هم ساختار جملات آینهی جهان واقعی است و هم جهان واقعی آینهی ساختار زبان و جملات. ویتگنشتاین با شکافت و تحلیل ساختار زبان میخواست ساختار جهان را کشف و واقعی را از غیر واقعی و معنا را از مهمل جدا کند. او در این راستا به ویژگیهای سطحی زبان نظر نداشت بلکه به زیرساختهای جملات توجه داشت. او از این زیرساختها به عنوان «جملههای ابتدایی» یاد میکند. جمله های ابتدایی در آن سوی رابطهی تصویر با ساخت واقعیت قرار دارند. اما جملات همواره ایجابی نیستند بلکه سلبی نیز میباشند. وقتی میگوییم «یک درخت در باغچه هست» جمله وضعیتی واقعی را تصویر میکند، اما آنگاه که گفته میشود «یک درخت در باغچه نیست» آنگاه واقعیتی که تصویر میشود چیست؟ پرسش از «تصویر» کردن است؛ یعنی تصویر کردن «نیستی» چگونه امکانپذیر است؟
ویتگنشتاین نه و نیستن و نفی و یا و اگر و از این قبیل را ثابتهای منطقی میگوید که تصویر نیستند بلکه رسانندهی مفاهیمی هستند که این مفاهیم حکم به امکانهایی میکنند، اما این حکمها قطعی و مطلق نیستند، چرا که اساساً نمیشود دربارهی آنها سخن گفت. ویتگنشتاین «اخلاق»، «دین» و «هنر» را از این دست میداند. نمیشود در بارهی آنها سخن گفت، هر کوششی در این باره بیمعنا است هر چند که آنها جزء امور مهم زندگی هستند. اما ویتگنشتاین در دورهی دوم حیات فلسفیاش نظریهی تصویری معنا را رها کرد و به جای تصویر معنا نظریهی کاربردی یا ابزاری معنا را بر جای آن نشاند. او در این نظریه واژهها را در حکم ابزاری میداند که در جملات گوناگون کاربردهای مختلف پیدا میکنند. دیگر ساخت جهان واقعی نیست که ساخت زبان را تعیین میکند بلکه ساختار زبان، چگونگی تفکر دربارهی جهان را معین میکند.
مفاهیمی که زبان فراهم میکند، نحوهی اندیشه و نگرش را نیز رقم میزند. در نظریهی اولیه، مرز معنا و بیمعنایی جمله را، واقعیتهای جهان مشخص میکند، در حالی که نظریهی دوم معنایی که توسط واقعیتهای جهان فراهم میشود فقط یک قسم از بازیهای ممکن و موجود زبانی است. زبان بازیهای متنوعی دارد و همین بازیها است که که جهان را تعبیر میکند. در نظریهی نخست زبان به تصویر تشبیه میشود و در نظریهی دوم به ابزار. تصویر بیانگر جزییاتی است که در عالم واقع موجود است اما ابزار میتواند کارکردهای متفاوت داشته باشد. توجه ویتگنشتاین به زبان و کارکردها و کاربردهای کلمات و جملات را نمیتوان جدا از علاقه و توجهاش به ریاضیات و اعداد و ارقام ارزیابی کرد. مصالح ابتدایی ریاضیات اعداد و ارقام هستند. شاید بتوان گفت ریاضیات بدون وجود ارقام بی معنا است. ویتگنشتاین در ریشهیابی و لایه برداری از پرسشهای بنیادین فلسفی از قبیل واقعیت و غیر واقعیت، معنا و مهمل، حقیقی و غیرحقیقی، درست و نادرست، هستی و ماورای هستی و پرسشهایی از این قبیل به کلمات و جملات میرسد. منطق و نظمی که افکار ویتگنشتاین در چارچوب آن پرورش یافته است او را به سمت مصالح اولیه عقب میراند و هدایت میکند.
نظم ریاضی گونهی ذهن ویتگنشتاین توجه او را در پرسشهای بنیادین فلسفه نه به معنا و مفاهیم انتزاعی که به سمت مصالح به کار رفته و در پرسشها میکشاند و توجه او را به زبان و ساختار جملات و کلمات معطوف میکند و او زبان را هم مبدا و هم غایتی به حساب میآورد که معنا و بیمعنایی واقعیت و غیرواقعیت ممکن و غیرممکن و... را با آن ارزیابی میکند. مبدا و غایت قرار دادن زبان و سنجیدن و تفسیر همه چیز با ساختار زبان راه به همان ذهنیاتی میبرد که ذهن او را برد هر چند که در نظریهی دومش که زبان را ابزار به حساب میآورد قابل توجهتر است. از زبان نمیتوان تعریفی ارائه داد که همهی کاربردهای آن را دربرگیرد، یعنی بیانگر ماهیتی واحد برای همهی کاربردهای باشد.
زبان قابلیت گسترش پذیری حتی کلمات را نیز در بر میگیرد. به عقیدهی ویتگنشتاین در بین کلمات فقط «شباهت خانوادگی» به لحاظ کاربرد وجود دارد و امکان ارائهی تعریفی که بازگو کنندهی ماهیت یکسان کاربردهای متفاوت یک کلمه باشد وجود ندارد. برای مثال کلمهی بازی به انواع فراوان و بی شمار بازیها اطلاق میشود، اما این بازیها هیچیک از قاعدهیی واحد که بر همهی بازیها صدق کند پیروی نمیکنند. جز تفریح، سرگرمی، چند نفره بودن، تک نفره بودن، داشتن یا نداشتن تماشاگر، پرکردن اوقات فراغت، به عنوان حرفه و پیشه بودن و... هر یک در بعضی از بازیها مصداق دارد و در بعضی دیگر خیر.
نتیجه آنکه یافتن ویژگی مشترک واژهی بازی برآن صدق کند امکانپذیر نیست. باقی میماند تعدادی شباهتهای خانوادگی. این نظر بر خلاف همهی آن سنتهای نظری است که ویژگی ذاتی را بین مصادیق مشترک مسلم فرض میکند و لفظ را از آن جهت دارای معنا میپندارد که بر خصیصه ذاتی مشخصی دلالت میکند. این سنت نظری از افلاطون و ارسطو به ارث رسیده بود که لفظ بر ماهیت مشخصی دلالت میکند، در حالی که ویتگنشتاین در نظریهی دومش معتقد است تنها تعدادی شباهتهای خانوادگی به عبارتی شباهتهای ظاهری در کاربردهای گوناگون یک واژه قابل تشخیص است و از هیچ ویژگی مشترک سخن نمیتوان گفت. اگر چه همهی واژهها در همهی زبانها چنین نیستند و هستند واژههایی که معانی و تعاریف دقیق دارند، اما قصد ویتگنشتاین از توجه دادن به شباهتهای خانوادگی این است که نشان دهد وقتی در فلسفه صحبت از مفاهیم اساسی و بحث برانگیزی مانند خوبی، بدی، زشتی، زیبایی، درستی، نادرستی و... میشود.
نباید ذهن، معطوف ماهیتی ذاتی و ریشهیی شود که موجود است و هدف فیلسوف باید این باشد که به جست و جو و کشف این ماهیتها همت بگمارد. اصلاً نه تنها واژهها در مباحث مختلف خود زبان در موضوعات گوناگون کارکردهای متفاوت پیدا میکند. شیوهی استفادهی زبان در فلسفه شیوهی استفادهی زبان در سیاست، سیاست از هنر، هنر از اقتصاد و... متفاوت است. آنچه فیلسوف میتواند به آن دست یابد کاربرد واقعی واژه در مفاهیم یا موقعیتهای واقعی است یعنی همان چیزی که ویتگنشتاین آن را بازی زبانی مینامد. در بازی از نظم و قاعدهیی پیروی میشود و نمیتوان سرسری هر کاری خواستیم بکنیم: اما میشود بازی را بسط و گسترش داد، در آن ابتکار و تنوع به وجود آورد. در زبان نیز درست به همین گونه است.
علیرغم آنکه قاعده و اصولی برای کاربرد زبان وجود دارد، اما امکان تعبیر و تفسیر برای کاربر وجود دارد و اینگونه نیست که قواعد زبان همه چیز را تعیین کند و دست کاربر را ببندد. به نظر ویتگنشتاین، اشتباه فلاسفه این است که در جست وجوی بنیاد میروند. میخواهند بنیاد هر چیزی را دریابند، در حالی که هر چیز را باید همانطور که هست پذیرفت و سخن از بنیاد و ماهیتی که فراتر از تجربه باشد، اشتباه برانگیز و سردرگم کننده است. اما نباید اصطلاح بازی زبانی موجب این سوءتفاهم شود که ویتگنشتاین خواسته بگوید همه چیز سرسری و نوعی بازیچه است. او بدین وسیله خواسته است از وجود کاربردهای گوناگون- بدون وجود هیچ ماهیت اصیل و قطعی - سخن به میان آورد. در این صورت تجربهیی فراتر از زبان وجود ندارد که ما از فراز آن به تماشای واقعیت بنشینیم و بتوانیم قضاوت کنیم و قیاس، که زبان تا چه اندازه در نمایاندن واقعیت توفیق داشته است.
ما هر کاری کنیم از زبان فراتر نمیرویم و چنین امری امکان پذیر نیست، اما این نکته نباید این نتیجه گیری را به دنبال داشته باشد که ویتگنشتاین به نسبیگرایی اعتقاد داشته و از نظر او واقعیت دست نیافتنی بود. به نظر او الفاظی همچون واقعیت و صدق، فرقی با الفاظی چون تخته و میز ندارند. همانقدر میتواند کاربرداشن متنوع باشد که کاربرد بقیهی الفاظ. این تنوع سرتاسر زندگی انسان و فکر و ذهنش را احاطه کرده است. همین احاطه اغلب او را به اشتباه میاندازد؛ اشتباه وجود مستقلی به نام «تفکر»، در حالی که تفکری در کار نیست، نه تفکری نه تجربهیی. هر آنچه هست سراسر بازیهای زبانی است و هر نوع بازی زبانی منطق ویژهی خود را دارد. سخن از صحت و سقم دربارهی آن بیمعنا است و نمیتوان از ارزیابی علمی سخن به میان آورد آنگونه که پوزیتیویستها انجام میدهند.
به نظر ویتگنشتاین آنگاه میشود به فهم هر گونه گفتاری نایل آمد که «نقش» آن گفتار را در زندگی روزمرهی مردم در نظر بگیریم. جز از این طریق نمیتوان به فهم گفتارهایی که حاصل نحلههای گوناگون فکری است نایل آمد. تلاش برای ماننده کردن همهی گفتارها به گفتار علمی و تشبیه و قیاس هر چیز با علم کوششی است بیهوده. درجهی یک محسوب کردن موازین علمی و تلاش برای نظری کردن همهی گفتهها و سپس قیاس آن با علم راه به جایی نمیبرد و مانع از فهم درست میشود. او نهایت توجه را به کاربرد زبان داشت. ارزش یکسانی برای گفتارها قائل نبود و به نقش و جایگاهی که گفتارها در زندگی و اجتماع عهده دارند توجه فراوانی داشت. چنین توجهی بر روی نقش گفتارها در زندگی روزمره نزد ویتگنشتاین از آنجا ناشی میشود که او ریشهی بسیاری از مشکلات فلسفی را ناشی از استفادهی نادرست واژهها و مفاهیم میدانست.
علت طرح بعضی از پرسشهای بیپاسخ ناشی از اختلاط نابهجای کلمات در بازی زبانی بود. برای مثال نباید از گزارههایی که در گفتارهای علمی استفاده میکنیم در گفتارهای دینی یا ادبی نیز استفاده نماییم. بازیهای زبانی است که به الفاظ معنا میدهد و خروج واژه از آن بازی و کاربرد آن در جای دیگر جز معطل کردن واژه و بیمعنی کردن آن و ستاندن نقش ویژهاش ثمری ندارد. البته ویتگنشتاین توضیح نمیدهد که آفرینندهی این بازیها کیست، فاعل آنهاکیست؟ آیا همهی نقش و کاربرد باید به الفاظ اختصاص داده شود و کسانی که الفاظ را بر زبان میرانند و به آنها جان میدهند و به واقع تولید میکنند هیچ نقش معناآفرینی در این میان ندارند و آنچه توسط آدمیان صورت میگیرد تنها ایجاد اصوات است؟ آیا میتوان پذیرفت که آدمیان تنها بازیگران نقشهایی هستند که گفتارها بر آنها تحمیل میکنند؟ اصلاً پیدایی گفتارهای گوناگون به چه علت بوده و این گونهگونی از کجا ناشی شده است؟
اگر بنا به گفتهی ویتگنشتاین نقشی برای گفتارها قائل هستیم ضرورت نقشهای گوناگون از کجا ناشی شده است؟ آیا این ضرورت را خود زبان برای خود ایجاد کرده است؟ اگر چنین باشد که مسالهی ضرورت منتقی است و جملگی گفتارها دارای صدایی واحد و یکسانند و این نقشها جز خیالی بر آب نیستند. اما اگر این ضرورت، از بطن زندگی روزمرهی آدمیان سربر آورده است، پس دیگر مبدا و غایت قراردادن زبان بیمعنا است و تلاشی نافرجام. میانبری است برای برگشت به مبدا و نه رسیدن به مقصد. مقصد نه به معنای رسیدن به فرجام امور و حل کردن جمیع مشکلات عالم، که به معنای دستیابی به تحلیل و فهمی عمیقتر از میان سلسله پرسشها و پاسخهاست. چسبیدن به زبان و بریدن همهی سرنخها و گرهزدنشان به زبان، شاید گره از کار یک فیلسوف بگشاید، اما آنچه مسلم است گره از کار فرو بستهی عالمیان و آدمیان برنمیدارد تا کما اینکه امروز برنداشته است.
اگر چه نقش گفتارها از اهمیت برخوردار است اما این نقش از سوی خودِ گفتارها به خود محول نشده است. این نقش از ضرورتهایی ناشی میشود که به کارگیرندگان گفتمانها خود را با آن مواجه میبینند. این ضرورتها چیزی نیست جز ضرورتهای حیات و زیستن و این مواجهه تقابلی است که بر سر راه خواستنها صورت میگیرد؛ همانکه امیال نام دارد و این امیال در مواجهه با مناسبتهایی که امیال همنوعان ایجاد میکند ضرورت به کارگیری گفتمانهای مختلف و اصلاً خلق و اعتبار گفتمانهای گوناگون را در پی دارد. اما اطلاق بازیهای زبانی به گفتارهای مختلف نباید این تصور را پیش آورد که فلسفه نیز از دیدگاه ویتگنشتاین یک بازی زبانی است. از نظر او فلسفه نه برای تحلیل یا توجیه که برای تشریح و توصیف است و نقش و وظیفهیی ورای این ندارد. به این تعبیر فلسفه دیگر یک بازی زبانی محسوب نمیشود، چرا که از قواعد ویژهیی برخوردار نیست.
فیلسوف باید بتواند به داخل عادات و رفتار مردم نفوذ کند تا به درک نقش گفتمانها نایل آید. این درک به او کمک میکند تا در مقابل یک عادت، عادت دیگری را پیشنهاد کند و نشان دهد که عادات، قابل کنار گذاشتن و ترک کردن میباشند، اما عادتها از آنجایی که حاصل تعامل همگانی است برای کشف قواعد، قابل اعتنا میباشند. تحلیل ویتگنشناین از قواعد این است که در نظم قواعد، امکان راه بردن به کمال و همه جانبگی نیست؛ بدین معنا که هر قاعده -هر قدر هم کامل باشد-باز هم راه گریزی برای افراد باز میگذارد که فراتر یا فروتر از آن بروند و آن را مطابق وضعیت خود تعبیر و تفسیر کنند. به عبارتی، قواعد همواره راه تفسیر و به عبارتی فرار را باز میگذارند. میتوان هر چیزی را منطبق بر قاعده کرد و یا هر قاعدهیی را با هر کاری مطابقت داد. در چنین حالتی این پرسش مطرح میشود که آیا چیزی به نام قاعده میتواند موجودیت داشته باشد؟ پاسخ ویتگنشتاین به این پرسش مثبت است و او معتقد است که قواعد موجودیت و امکان خود را از تعامل اجتماعی و اجماع عمومی کسب میکنند. اجتماع، ساز و کارهای خود را برای گردن نهادن عموم به قواعد دارد و در هر مرحله، این ساز و کارها تغییر و تکامل پیدا میکند.
همین قواعد برآمده از تعامل عمومی است که فهم همگان را از زبان مشترک و گفتارهای گوناگون سبب میشود. از آنچه گفته شد ویتگنشتاین این نتیجه را میگیرد که چیزی به نام زبان خصوصی [private language] وجود ندارد. زبان خصوصی بحثی مناقشه برانگیز بود که در زمان ویتگنشتاین مطرح شد و پس از او ادامه یافت. طرفداران زبان خصوصی معتقد بودند که میتوان حسیات درونی و تجربیات حاصل از این حسیات را به زبانی که جز گوینده، شخص دیگری متوجه نشود بیان کرد و به واژهها منتقل نمود؛ واژگانی که دیگران امکان فهم آن را نداشته باشند. اما ویتگنشتاین چنین چیزی را امکانپدیر نمیداند، چرا که همین زبان خصوصی هم باید تابع قواعد باشد؛ قواعد، حاصل تعامل عمومی است. صحت و سقم قضایا در کنکاشهای ذهنی آشکار نمیشود بلکه از معیارهای بیرونی پیروی میکند که این معیارها خود در اجتماع شکل میگیرد و قواعد و تشخیص صحت و سقم کاربرد واژهها، تابع موازین و تعامل عمومی است.
همین تعامل، مانع از آن میشود که بتوانیم زبان را از جای خود برداریم، به آن به طور جداگانه نگاه کنیم و دربارهاش قضاوت کنیم. نگاه جداگانه و قضاوت مستقل، نظریه را در پی دارد که ویتگنشتاین سخت با امکان نظریه پردازی دربارهی ذهن و زبان - و اساسا" نظریه پردازی - مخالف بود. شاید بتوان ریشههای این مخالفت را در ناکامی خود ویتگنشتاین در تبیین یک نظریه در دورهی اول فعالیتهای فلسفیاش جست و جو کرد. در هر حال او معتقد بود که کار فیلسوف توصیف و تشریح است. وصف و شرح پریشان حالیهایی که در نتیجهی بدفهمی زبان گریبان آدمیان را گرفته است. همین که بشر با ویژگیهای حقیقی زبان آشنا شود میتواند خود را رهیده از چنگ گرفتاریهایی ببیند که مدتها خواب او را با کابوس در آمیخته است.
همین منطق ویتگنشتاین سبب شده است تا عدهیی او را با فروید مقایسه کنند چرا که فروید نیز عامل بسیاری از روان نژندیهای افراد را ناشی از انگیزههای سرکوب شدهیی میدانست که به ناخودآگاه ذهن عقب نشینی کرده و دیگر افراد از وجود آنها آگاه نیستند، همین که با روانکاوی بتوان این انگیزههای سرکوب شده را از بخش ناخودآگاه ضمیر به بخش خودآگاه منتقل کرد و آنها را در دایرهی آگاهی بشر قرار داد، در واقع هم علت و هم درمان بیماریها و عصبیتها پیدا میشود. البته ویتگنشتاین با فروید اختلافات اساسی داشت و از اینکه فروید کارش را علمی مینامید سخت بر او میتاخت. در هر حال فروید اندیشه ورزی عمیق بود که توانست به یافتههایی ارزشمند دربارهی روان و وجود آدمیان دست یابد و ویتگنشتاین، ریاضیدانی که زبان را در فلسفه، ابزار کار خود قرار داد، آنچنان که یک ریاضیدان اعداد را.
فلسفه ریاضی ویتگنشتاین:
وظیفه اى که ویتگنشتاین براى خود مقرر کرده بود عبارت بود از «نقد زبان» و پالایش آن از آنچه که نباید در حوزه آن قرار گیرد اما به خاطر بدفهمى چارچوبهاى زبان که همانا ریشه در «منطق» دارند به این محدوده وارد شده اند. از همین جا معلوم مى شود که «منطق» در اندیشه ویتگنشتاین جایگاهى بس عظیم دارد و بى راه نیست اگر که او را «منطق دان» بنامیم اما در این میان نظرات ویتگنشتاین در مورد گزاره هاى ریاضى و کلاً درباره فلسفه ریاضى مقامى خاص دارد. زیرا که او باید نشان دهد پایگاه معرفت شناختى این گزاره ها از کجا ناشى مى شود.
ویتگنشتاین در حوزه فلسفه ریاضى با پرسشهایى جدى از قبیل «ضرورت قضایاى ریاضى از کجا ناشى مى شود؟» «ماهیت گزاره هاى ریاضى در منطق» چیست؟ «ماهیت عدد چیست؟» «مبانى ریاضیات چگونه ساخته مى شوند؟» و غیره روبه روست. زمانى که او به حوزه بحث درباره مبانى ریاضیات قدم گذاشت، زمان بحث هاى مفصل فرگه و راسل در این باره بود. اینان هر چند به گونه اى متفاوت، معتقد بودند که ریاضیات را مى باید از اصول موضوعه اى (منطقى) استنتاج کرد.
اما ویتگنشتاین این عقیده را به کنار نهاد، از نظر او گزاره هاى منطق، همان گوییهایى بیش نیستند پس ایده فرگه و راسل یعنى فروکاهى پایه هاى ریاضیات به منطق چندان موجه جلوه نمى کند. ویتگنشتاین همچنین عقیده امثال فرگه را که اعتقاد داشتند گزاره هاى ریاضى بازنمایى واقعیات عینى هستند مردود مى داند و معتقد است که اینان فریب خورده گرامر زبان اند که شکل منطقى گزاره هاى ریاضى را مى پوشاند. [مثال مشهور در این باره تساوى ۴=۲+۲ است که در حقیقت بازنمایى ۱+۱+۱+۱=(۱+۱)+(۱+۱) مى باشد.] از نظر وى گزاره هاى ریاضى همانند همانگوییها هستند و در حقیقت کاملاً صوریند. البته مى توان مثلاً اعداد را براى متمایز ساختن امورى در عالم به کاربرد چنانکه مى گویم «من ۱ ساعت دارم» و بنابراین خود را از وضعى که «من ۳ ساعت دارم» یا «من هیچ ساعتى ندارم» متمایز مى سازم ولى حتى در این حالتها هم جز این نیست که آنچه من به کار برده ام تنها مراحل مختلف یک عمل صورى را باز مى نمایانند.
از اینجا برخى همچون «مایکل دامت» ویتگنشتاین را اصالت قراردادى انگاشته اند، که این یکسره بدفهمى گفته هاى ویتگنشتاین است. او نمى گوید که معادلات ریاضى صرفاً معانى اى دارند که از این قراردادهاى ما (یا ذهن ما) ناشى مى شوند. او مى گوید که این معادلات نشانگر هم ارزیهایى هستند، فقط نشانگر، و نه حتى بیان کننده. معادله ۴=۲+۲ صرفاً بازنمایى واقعیت ۱+۱+۱+۱=(۱+۱)+(۱+۱) است، چیزى که نمى توان بیان داشت تنها مى توان نشانش داد. اما آیا مى توان در گزاره هاى ریاضى شک آورد؟ اگر مى توان تا چه حد؟ به عبارت دیگر گزاره هاى ریاضى تا چه حد یقینى هستند؟ نبوغ واقعى ویتگنشتاین در پاسخى است که به این پرسش مى دهد.
او مى گوید که شک در گزاره هاى ریاضى فاقد هرگونه معنى است. لذا نظر امثال راسل و هیوم که براى این امور اثباتى را طلب مى کنند یکسره فهم ناپذیر است. در اینجا باید نظر ویتگنشتاین را درباره «حقیقت ضرورى»، «دلایل صدق قضایاى پیشینى» و «رابطه منطق با ریاضیات» را بدانیم تا رأیى را که دربالا آوردیم به درستى درک کنیم. از نظر ویتگنشتاین برداشت امثال اصحاب حلقه وین از «حقایق ضرورى» کاملاً اشتباه است. ضرورى ترین حقایق، همانگوییهاى منطق هستند و خارج از منطق همه چیزى تصادفى است. این تصادفى است که «کتاب روى میز است» چون مى توانست چنین نباشد. اما این که «کتاب روى میز هست یا روى میز نیست» هرگز اتفاقى نتواند بود. این یک همانگویى منطقى است که حتى باز بسته به کلمات تشکیل دهنده خود نیز نمى باشد و آنچه خارج از منطق است یعنى عالم تجربه عالمى متشکل از بى نهایت امکان که همیشه [و در لحظه اى خاص] یکى از این امکانها رخ مى دهد. اما بعد از همانگوییها و در نتیجه در عالم تجربه گزاره هایى هستند که براى همه بداهت ذاتى دارند و به «قضایاى پیشین» معروفند. گزاره هایى از قبیل اینکه «من دو دست دارم»، «نام من ابوالفضل است» و غیره.
پرسش این است که آیا مى توان در این گزاره ها شک کرد؟ و یا بهتر از آن این گزاره ها به کدام معنا یقینى هستند؟ ویتگنشتاین در کتاب «درباب یقین» که محصول هیجده ماه آخر عمرش است به این پرسشها پاسخ مى دهد. او مى گوید که شک تنها در جایى معنى پیدا مى کند که یقین و نیز دانستن در آنجا معنى داشته باشد. اگر راهى براى یقین موجود نباشد، شک در آن چگونه ممکن است؟ همین گونه است وقتى که معناى آن به هیچ راه میسور نباشد. اما یقین و دانستن نزد ویتگنشتاین مقام هایى بس متفاوت دارند: «آنها دو حالت ذهنى مانند» حدس زدن «و» مطمئن بودن «نیستند آنچه اکنون جالب توجه ماست، مطمئن بودن نیست بلکه دانستن است یعنى این توجه ما را جلب مى کند که اگر اساساً صدور حکمى ممکن باشد در باب برخى گزاره هاى تجربى شکى نمى توان داشت.» به عبارت دیگر وقتى گزاره اى را مى شناسیم آن را با گزاره اى دانسته دیگرى موجه کرده ایم و این در مورد همین گزاره هم صادق است. تا جایى به گزاره «یقینى» برسیم و دیگر نتوانیم پیش رویم یعنى گزاره اى بدیهى تر از آن نتوانیم بیابیم. به نظر ویتگنشتاین فلاسفه اى همچون «مور» و «راسل» در به کار بردن معناى «دانستن» بر سبیل اشتباه بوده اند.
اینکه «من مى دانم دو دست دارم» اشتباه است من این مطلب را «نمى دانم» چون گزاره اى «یقینى تر» از آن در دست ندارم که با آن این گزاره را موجه سازم. اگر فرض کنید دلیل بیاورم که «آنها را مى بینم» براى همچو منى که در وجود دستهایم شک کرده ام، دیده شدن آنها از کجا مى تواند دلیلى قانع کننده براى وجودشان باشد؟ اگر کسى شکاک به معنى شک کننده در همه چیز باشد آنگاه باید حتى به زبان و کلماتى که حتى در هنگام شک به یارى آنها سخن مى گوید نیز مشکوک باشد و بدین گونه راه سخن گفتن به وى بسته مى شود، اما او در حال سخن گفتن است (گیریم از طریق فکر کردن) پس شکاک به معنى شک کننده در همه چیز نیست و اساساً چنین شکى نمى تواند وجود داشته باشد. با این مقدمه مى توان دانست که چرا ویتگنشتاین مى گوید شک در قضایاى پیشینى بى مورد است. بالاتر از آن حتى پرسش «چرا قضایاى پیشینى صادق اند؟» فاقد معنا است. چون اساس این پرسش بر یک بدفهمى استوار است. بدفهمى اى که نقش قضایاى پیشینى و تجربى را یکى مى داند و براى به اصطلاح «اثبات» قضایاى پیشینى فاکتهاى تجربى طلب مى کند.
درباره منشاء شناخت قطعى ما از گزاره هاى ریاضى هم ویتگنشتاین بر این عقیده مى رود که این قضایا تنها معیارهاى قضاوت ما درباره درستى یا نادرستى محاسبات ریاضى هستند. در «یادداشتهایى درباره مبانى ریاضیات» مى پرسد: قطعیت قضایاى ریاضى معلول چیست؟ مثلاً قطعیتى که به موجب آن عدد دو بعد از یک مى آید و سه بعد از دو و الى آخر؟ و پاسخ مى دهد: در اینجا مسئله صدق و کذب مطرح نیست بلکه آنچه مهم است کاربرد داشتن این سرى است.
به
عبارت دیگر ویتگنشتاین براى احکام ریاضى نقش گرامرى قائل است. او این
احکام را قواعد «بازى ریاضى» مى داند. درست مانند فوتبال و بسکتبال که
قواعدى خاص خود دارند. لذا شک کردن در قضایاى ریاضى هم بى معنى است این
قواعد بر سازنده فرآیند استنتاج ما هستند و نه چیزى بیشتر. درست همان طور
که شک کردن به قواعد بازى فوتبال بى مورد است. این مثال البته مثالى نیست
که منظور ویتگنشتاین را به وجهى کامل روشن کند چون قواعد بازى فوتبال
قرارداد هستند در صورتى که چنانکه پیش از این هم گفتیم ویتگنشتاین را نمى
توان طرفدار مکتب اصالت قرار داد دانست. ویتگنشتاین در «رساله» در گزاره
۲۲/۶ مى گوید: «منطق جهان که در گزاره هاى منطق در همانگوییها نمایان مى
گردد، در ریاضى به شکل معادلات در مى آید.» پس اینکه گزاره هاى ریاضى اثبات
پذیرند به چه معنا تواند بود؟ ویتگنشتاین باز هم در رساله مى گوید که این
معنایى دیگر جز این ندارد که مى توان نسبت به درستى آنها یقین حاصل کرد بى
آنکه لازم آید آنچه را که بیان مى دارند با واقعیتها مقایسه نمود تا درستى
آنها معلوم گردد.
به عبارت دیگر ریاضیات را باید همواره به معناى «بازى
ریاضى» در نظر گرفت که درون این بازى فرآیندهایى رخ مى دهد و آنچه همواره
باید در نظر داشت همین درونى بودن این فرآیندهاست. لذا «یقین» در ریاضیات
هم تنها در همین ساختمان درونى معنى مى دهد و نه خارج از آن. ویتگنشتاین در
گزاره ۲۳۴/۶ رساله فاش مى گوید: «ریاضیات یک روش منطق است» و در توضیح
همین گزاره در گزاره ۲۳۴۱/۶ مى گوید: «اساس روش ریاضى این است که با
معادلات کار مى کند. درواقع بر مبناى این روش است که باید هر گزاره اى
ریاضى بنفسه قابل فهم باشد.» اما باید دانست که این برداشت ویتگنشتاین هرگز
منطبق بانظر فرگه و راسل که ریاضیات را از منطق استنتاج مى کردند نبود. از
نظر گاه او ریاضیات با منطق رابطه اى درونى دارد. درواقع گزاره هاى
ریاضیات را مى توان با اعمالى منطقى از یکدیگر استنتاج کرد. در حقیقت روش
ریاضى که وسیله حصول معادلات مى شود روش جانشین سازى است. زیرا معادلات
مبین جانشین شوندگى دو عبارتند و ما با تعویض عبارات بنابه اقتضاى معادلات،
به عبارتهاى دیگر، از پاره اى معادلات به معادلات نوین دست مى یابیم. اما
ماهیت دقیق خود منطق چیست؟ ویتگنشتاین به این پرسش در گزاره ۱۳/۶ رساله
پاسخ مى دهد: منطق آموزه نیست، بلکه تصویر آینه اى جهان است، منطق استعلایى
است. اما مهمترین فرق منطق با علوم تجربى در ارزش گزاره هاى آنها است.
در منطق ارزش تمام گزاره ها یکسان است، این طور نیست که بعضى از آنها مقدماتى و برخى دیگر از این گزاره هاى مقدماتى مشتق شده باشند. یک همانگویى خود نشان مى دهد که یک همانگویى است، احتیاجى به مقدمه و اثبات نیست همچنین است مثلاً درباره تناقض (گزاره ۱۲۷/۶ رساله.) اما در علوم تجربى چنین نیست، در این علوم ارزش گزاره ها متفاوت است. برخى مقدمه اند و برخى نتیجه و آنها که مقدمه اند باید استحکام بیشترى نسبت به نتایج داشته باشند تا بتوانند آنها را موجه کنند. ویتگنشتاین همچنین درباره «قوانین استنتاج» که فرگه و راسل بحث آنها را پیش کشیده اند اصلاً با آنها همداستان نیست. از نظر او اصلاً این قوانین زائد و حاصل بدفهمى هستند. بدفهمى رابطه منطق و علوم دیگر. از نظر ویتگنشتاین چنانچه گزاره q (به نحو منطقى) از p استنتاج شود. این نحو استنتاج را مى توان فقط از خود این دو برداشت کرد و به چیزى بیشتر احتیاجى نیست. از نظر ویتگنشتاین طرح این قوانین در حکم تلاش براى اثبات منطق است که خود بى معنا است چون آنچه را که مى خواهیم ثابت کنیم خود پیش فرض همه چیز است، آینه اى است که جهان را به ما باز مى نمایاند.
ویتگنشتاین سپس بر برداشت فرگه و راسل از مسئله نماد پردازى منطقى مى تازد. از نظر وى اگر یک نمادپردازى منطقى درست بنا کنیم، بارى نشانه ها معنى خود را تنها با کاربردشان نشان مى دهند و لذا هرگز مجبور نخواهیم شد ابهامى را رفع کنیم و اگر مجبور شویم چنین کنیم، دستگاه منطقى ما فاقد کارآیى یک دستگاه منطقى واقعى است. این تقریباً همان قاعده مشهور ویلیام اکام (۱۳۰۰-۱۳۴۹ م) است که مى گوید: یک نشانه منطقى تنها زمانى معنى دارد که کاربرد داشته باشد. ویتگنشتاین در گزاره ۳۲۰۸/۳ رساله این اصل را مى آورد. این رویکرد ویتگنشتاین- بر عکس فرگه و راسل -به صرفه جویى در مصرف نشانه هاى منطقى مى انجامد. ویتگنشتاین مى گوید که در تألیف یک کلام منطقى هرگز نباید معنى علامتى خاص نقش ایفا کند، بلکه این تألیف کلام (نحو منطقى) باید بدون سخن گفتن از معنى یک علامت خاص ممکن باشد. یکى از جالبترین آراى ویتگنشتاین به تلقى وى از مفهوم عدد در گزاره ۰۲/۶رساله مربوط مى شود.
از نظر ویتگنشتاین اگر بخواهیم تصورى از «عدد» داشته باشیم مى باید آن را همانند «عملى» که با آن یک گزاره از گزاره دیگر منتج مى شود تصور کنیم. پس هر عدد نماینده یک سرى عملیات است. در اینجا به تمایزى جدى مابین آراء ویتگنشتاین و نظریات امثال فرگه برمى خوریم. از نظر فرگه اعداد هم اسامى اشیاء هستند و لذا کاملاً مى توانند مانند اسامى اشیاء مثلاً «موصوف» واقع شوند. لذا از نظر فرگه کاملاً با معنى است که بگوییم «۵ چاق است» یا «۵ بزرگ است» اگرچه ممکن است این گزاره ها غلط باشند. اما از نظر ویتگنشتاین هر دو این گزاره ها بى معنى اند. چرا که عدد یعنى مرحله اى خاص از مراحل تکرار یک عمل صورى و نه اسم یک شئ.
فلسفه هنر و زیبایی شناسی:
ویتگنشتاین در حیطه زیبایی شناسی بسیار کم مطلب نوشته است. واقعیت اینجاست که تنها یادداشتهایی از سخنرانیهای او درباره زیباییشناختی برای گروه محدودی از دانشجویان در کلاس خصوصی در دانشگاه کیمبریج و همچنین یادداشتهای مور از سخنرانی های او در سال های۳۳ -۱۹۳۰ در زمینه زیبایی شناختی باقی ماندهاند. به قلم شخصی وینگنشتاین اظهار نظرهایی درباره ادبیات، شعر، هنرهای تجسمی، خصوصا موسیقی، و فلسفه فرهنگ را بینابین نوشته های او درباره فلسفه زبان، ذهن، ریاضیات، و همچنین بیش از همه در یادداشت های شخصی اش می توان یافت. شماری از این اظهار نظرها در کتاب "فرهنگ و ارزش" جمع آوری شده اند البته از نگاه دیگر این مسئله چندان عجیب نیست، خصوصا اگر بدانیم او نگاه متمرکزی بر زیبایی شناختی داشته است. در نوشته هایش درباره فلسفه ذهن (که تمام زندگی از نگارش نخستین اثرش با نام " تراکتاتوس" تا نوشته ای که در آخرین هفته زندگی با نام " در باب یقین " منتشر کرد به آن پرداخت)، در نوشته هایش درباره ادراک (بخش دوم " پژوهش های فلسفی"، جلد اول و دوم" ملاحظاتی در ماهیت فلسفه روان شناسی " و جلد اول " آخرین نوشته ها در ماهیت فلسفه روان شناختی " )، و در نوشته هایش درباره لزوم بستری برای پیدایش مفهوم در فلسفه ذهن و زبان، به زیبایی شناسی نیز پرداخته است.
در بین سوالاتی که در باب معنا، ادراک، و مفهوم مطرح می کند نگاه اش به سمت زیبایی شناختی است. و نوشته های او در این زمینه ها برای پاسخگویی به سوال ات مطرح در معنا و تفسیر هنری دارای اهمیت خاصی هستند. ویتگنشتاین زیبایی شناختی را به حاشیه نمی برد و البته آن را در مرکز این مسائل فلسفی نیز قرار نمی دهد، بلکه جایگاه ویژه این مبحث را به آن اختصاص می دهد. او در نوشته هایش چنان شاخه های مختلف و متنوع را در هم می آمیزد که لایه های ارتباطی بین مباحث زیبایی شناختی و سایر مباحث فلسفی گاهی کاملا واضح اند، اما در اکثر موارد به طور ضمنی قابل دریافت اند. آخرین نوشته های ویتگنشتاین دوپهلو هستند: او در عین اینکه زیبایی شناختی را بسیار وسیع می داند، معتقد است زیبایی شناختی کاملا مورد سوء تعبیر قرار گرفته است. چنین به نظر می رسد که منظور او از بسیار وسیع، در هم تنیدگی زیبایی شناختی با سایر فلسفه ها و همچنین گستردگی آن در تمام زندگی است، به طوری که در ورای تمام محدودیت ها قرار می گیرد.
سرتاسر جهان مملو از تجلی های فهم و یا علاقه زیبایی شناختی است در حالی که شمار آثار هنری بسیار کمتر از آن است. از این شیوه تفکر می توان دریافت که او معتقد است باید به همه نگاه های زیبایی شناختی توجه داشت. منظور ویتگنشتاین از مورد سوء تعبیر قرار گرفتن در درجه نخست این است که سوالات زیبایی شناختی در زمره سولات مفهومی می گنجند و به همین سبب مشخصا از سوالات تجربی متمایزند. در واقع پاسخ مفهومی که ما برای آن ارائه می دهیم از پاسخی که بر اساس تجربه حاصل آمده و در ازای سوال تجربی داده می شود متفاوت است. در درجه دوم ویتگنشتاین با این تعبیر به این اشاره می کند که شیوه سنتی فلسفی در تعاریف بنیادین (تعیین جوهری که تمام مکاتب هنری سعی در نشان دادن آن دارند و دلیل وجود چنین مکتب بندی) بیش از آنکه آشکارکننده باشد پوشاننده است. از اولین سخنرانی های ویتگنشتاین مشخص است او به تمام شیوه هایی که باعث ایجاد اشتباه گرامری در ساختار جمله می شوند حمله می برد.
اگر درست در آغاز پژوهش، با صفت زیبایی برای توصیف چیزی مواجه شویم، خیلی سریع اولین سوالی که ممکن است از ذهن بگذرد این است که جوهر ویژگی زیبایی استفاده شده در اینجا چیست. بخش سخن یک کتاب پژوهشی فلسفه (و البته بخش های زیادی از یک کتاب گرامر) را در نظر بگیرید، در اینجا توجه ظریف و جزئی نگرانه ای نسبت به " دیدن "، " حس کردن "، به همراه شماری دیگر از افعال بیان کننده تجربیات شخصی و همچنین کلمات شمارشی مانند " همه "، " هیچ کدام "، و " برخی " شده است. ویتگنشتاین معتقد است در چنین کتاب هایی باید توجه کافی نسبت به پیچیدگی متنی موجود در گرامر به کار برده شده داشت و نسبت به اغتشاش احتمالی که ممکن است زبان ما را درگیر آن کند آگاه بود.
ریشه های تکوین اندیشه ویتگنشتاین و تاثیر او بر فلسفه معاصر:
اندیشه ویتگنشتاین از دو آبشخور اصلی مایه گرفته است: یکی محیط فکری اروپای قاره ای و به خصوص زادگاه او وین در سال های پایانی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم است. دیگری محیط دانشگاهی دانشگاه کمبریج در همین دوران است. تاثیر هر دوی این محیط های فکری، قوی و عمیق بوده است. اندیشمندان اروپای قاره ای که ویتگنشتاین از آنان تاثیر گرفت، عمدتا از شوپنهاور، فروید، بولتزمان، ماخ و شاید مهمتر از همه فریتس ماوتنر و به طور کلی محیط فرهنگی و هنری وین است.
همچنین او از اندیشمندان انگلوساکسونی چون راسل، مور و رایل، متاثر بوده است. در این میان می توان گفت که رابطه با برتراند راسل و دانشگاه کمبریج، تا اندازه ای اندیشه ویتگنشتاین را از اصل قاره ای خود دور کرد و در چارچوبی انگلوساکسونی قرار داد. اما ویتگنشتاین، از آغاز با این چارچوب وفق کامل نداشت و سرانجام نیز در دوره متاخر فلسفه خود، به اندیشه قاره ای نزدیکتر شد. البته هیچ یک از این دو رگه را هیچ وقت کاملا رها نکرد و چنان که می دانیم در آخرین روزهای زندگی خود نیز مشغول تامل بر روی نظریات مور بود. خود پژوهش های فلسفی هم قرابت بسیار با نظریات گیلبرت رایل، در کتاب «مفهوم ذهن» دارد. در نتیجه می توان گفت دغدغه های اصلی تفکر ویتگنشتاین را این سه تن انگلیسی یعنی راسل، مور و رایل فراهم آوردند. اما اگر بخواهیم بگوییم که کدام یک از این تاثیرگذاری ها از همه مهمتر بودند باید بگویم که برای ویتگنشتاین متقدم، رایل و برای ویتگنشتاین متاخر، فریتس ماوتنر. ماوتنر، متفکری بود که در سال ۱۹۰۱ کتابی نوشت به نام «گامی به سوی نقد زبان» و در این کتاب، اندیشه های بکر و نامتداولی در مورد زبان ارائه کرده بود. از جمله می گفت که زبان را نمی توان به صورت یک نظام صوری و منطقی درک کرد. بلکه باید آن را به صورت ابزاری که برای برآوردن نیازهای متنوع و متکثر انسانی طراحی شده است، فهمید.
در نتیجه، نمی توان ابزار کاملی برای کشف و ترسیم و تصویر واقعیت باشد. چنان که ملاحظه می شود، این نظریات با نظریات ویتگنشتاین در «پژوهش های فلسفی»، قرابت و شباهت تام دارد. در واقع، اگرچه اندیشه های دوره دوم ویتگنشتاین کاملا متاثر از دیدگاه های ماوتنر بوده، اما آن را بسط و تکمیل هم کرده است. البته باید توجه داشت که آشنایی ویتگنشتاین با نظرات ماوتنر در دوره نوشتن رساله منطقی فلسفی هم وجود داشت و حتی در آن کتاب از او نام برده شده است. اما در آن زمان، ویتگنشتاین گرچه مانند ماوتنر به «نقد زبان» معتقد بود اما شیوه ماوتنر در این نقد را که تحت تاثیر راسل قرار داشت، قبول نداشت. حال آنکه بعدها به تدریج با آنها تفاهم بیشتری پیدا کرد و در پژوهش ها، دیدگاه هایی همانند آن ابراز کرد. در مورد تاثیر ماوتنر دو مثال جالب می توان ذکر کرد و آن اینکه تشبیه معروف ویتگنشتاین در مورد جمله های رساله منطقی فلسفی، به نردبامی که پس از بالارفتن باید آن را کنار انداخت، در واقع مٲخوذ از کتاب ماوتنر است، که همین تشبیه را به طور کلی در مورد زبان، به کار برده است. همچنین تشبیه زبان به یک شهر قدیمی، که در مرکز آن هزارتویی از کوچه پس کوچه هایی هست که به وسیله انبوه خیابان های جدید، احاطه شده اند. این تشبیه که در «پژوهش های فلسفی» آمده است، در اصل از ماوتنر بوده است. در مورد فروید هم باید متذکر شوم که ویتگنشتاین، کارهای فروید در روانکاوی را در حد توصیفی آن قبول داشت و می پسندید. اما، به نظریه پردازی های بعدی متکی بر آن، اعتقادی نداشت.
ویتگنشتاین بر این نظر است که پژوهشهای نظاموار مرتبط با بسیاری از پرسشها هنگامی که انسان پا به عرصه زبان می گذارد نابود می شوند. واقعیت این است که بسیاری از موضوعاتی که تا زمان ویتگنشتاین مضامین فلسفی به شمار می آمدند به وسیله وی ممنوع اعلام می شوند. ویتگنشتاین بر این نظر است که پژوهشهای نظاموار مرتبط با بسیاری از پرسشها هنگامی که انسان پا به عرصه زبان می گذارد نابود می شوند. می دانیم که اکثر فیلسوفان تحلیلی معاصر در گام اول حتی با این ادعا مخالفت می کنند. فیلسوفان تحلیلی که همچنان بر محور و مرکز معرفت می چرخند بیش و پیش از آنکه از دیدگاههای ویتگنشتاین متأثر باشند از میراث فلسفی فرگه و راسل نسب می برند. آنها در سنتی فلسفی جا خوش می کنند که ویتگنشتاین قصد انکار و نفی آن را داشت. این نکته برای درک موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه معاصر، مهم است. این خود می تواند دلیلی باشد بر رد این نظریه که نقش و تأثیر ویتگنشتاین بر فلسفه معاصر را بسیار زیاد و مهم ارزیابی می کنند و از سوی افرادی چون: کنی، وان رایت و فایندلی مطرح شده است. این ادعا البته به آن معنا نیست که جایگاه و موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه معاصر را نقطه مقابل این اظهار نظرها قرار دهیم و نقش و اثر وی را به کلی و به تمامی نادیده بگیریم.
اما دشواری قضاوت درباره فیلسوفان زنده و متأخر، موقعیت ویتگنشتاین را از دیگر فیلسوفان برجسته تاریخ جدا می کند. هنگامی که انسان، تاریخ فلسفه را مرور می کند در خواهد یافت که با ظهور یک فیلسوف بزرگ، فیلسوفان بزرگ دیگری به وجود می آیند. همچنین این نکته نباید فراموش شود که تعداد زیادی فلسفه – که در زمان خود یا بعد از آن معروف بوده اند – وجود دارند که از شهرتشان چیزی باقی نمانده است. مثال معروف این قسم فلسفه هم فلسفه مالبرانش ـ قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم ـ است؛ کسی که در زمان حیاتش تحسین فراوان دنیای فکر را برانگیخت و کارهایش عامل و منشأ به وجود آمدن ادبیاتی گسترده – چه موافق و چه مخالف – شدند حتی لاک یک رساله خود را به وی تقدیم کرد و برکلی جوان در دیاروی پاریس، مشتاقانه به دیدارش شتافت.
با این همه، نوشته های لاک و بارکلی، بعدها مرتب مطالعه می شدند، در حالی که آثار مالبرانش در هاله ای از فراموشی و گمنامی فرو رفته بودند. بجز معدودی از محققان و اندیشمندان نظیر افلاطون، آکویناس و شوپنهاور، تعداد کمی از چهره های فرنگی و فکری وجود دارند که در سطح عمومی مورد ستایش قرار می گیرند، بدون آنکه آثارشان مطالعه شوند. با وجود ستایش و احترامی که این عده معدود از اندیشمندان واجد بوده اند، دور از منطق است که به قضاوت تاریخ در مورد حفظ یا عدم حفظ موقعیت اجتماعی آنها اکتفا کنیم. می توان گفت که حتی شهرت این اندیشه ورزان هم در دوره های گوناگون، متفاوت بوده و حتی در دوره هایی گمنامی آنها بیش و پیش از شهرتشان بوده است. شایان تذکار است که توجه به موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه، تنها باید تا زمان مرگش محدود شود. زیرا هیچ نشانه ای مبنی بر اینکه کدام یک از متفکران آینده، به کار او تشبث و توسل جویند وجود ندارد.
به همین جهت، شاید آنچه در بالا در مورد متفکران و اندیشه ورزان دیگر گفتیم، در مورد ویتگنشتاین ساری و جاری نباشد. مشکلاتی ویژه در تشریح موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه معاصر وجود دارند. پاره ای از این مشکلات، البته ناشی از راز و رمزی هستند که بردو فلسفه وی سایه افکنده است. این راز و رمز شاید ناشی از این مهم است که او مشتاق و علاقمند بود که اندیشه هایش را هنگامی که آنها را کامل می کند اشاعه دهد. او حتی اشتیاق نداشت که تقلید و دنباله روی خاصی در این زمینه صورت دهد. ویتگنشتاین همچنین می خواست آثاری را منتشر کند که معادلی برای آنها وجود ندارد. به همین جهت کمتر وقتی پیش می آید که وی آمادگی انتشار کاری را داشته باشد. در این زمینه او بقدری مردد بود که همه آثار متأخرش پس از مرگ وی منتشر شدند. در اینجا یاداوری دو نکته ضروری است. اولین نکته به ارتباط دیدگاههای ویتگنشتاین با معاصران (و نزدیک به معاصران) او بر می گردد که مانند وی به پژوهشهای فلسفی درباره زبان علاقمند بودند. نکته دوم به جریان باریک اما خیره کننده مکتب ویتگنشتاینی بر می گردد که در زمان او سر برآورد و از آن زمان تاکنون در اوج شکوفایی است.
در دو دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ ویتگنشتاین چند سالی را در کیمبریج گذراند و در آنجا به تدریس و نوشتن مشغول بود. در همین سالها پاره ای از دست نوشته های او به صورت جزوه هایی در سطحی محدود منتشر شدند. به تبع از این نکته که با کمک شاگردان او صورت گرفت، گوشهای از اندیشه های ویتگنشتاین به صورت گسترده در جامعه فلسفی گسترش یافتند. نشانه هایی از این نفوذ - و البته فقط نشانه هایی را- می توان در کارهای گیلبرت رایل، آستین و دیگران تشخیص داد. گاهی این گونه تصور می شود آنچه به "فلسفه زبان روزمره" مرسوم است و در دهه ۱۹۵۰ به صورت گسترده در اکسفورد و با وجود آستین رواج داشت، نسخه آموزه های ویتگنشتاین است. اما واقعیت آن است که تأثیر ویتگنشتاین بر این جریان آنچنان مستقیم نبود و تأثیرپذیری آستین از اندیشه های ویتگنشتاین آن گونه نیست که بگوییم او دین فکری به ویتگنشتاین دارد. در این تردیدی نیست که دیدگاههای ویتگنشتاین پیشرفتهایی را در پژوهشهای فلسفی درباره زبان که در اواسط قرن بیستم انجام گرفته، صورت داده اند، حتی اگر این تأثیرات در پاره ای از پژوهشهای دست دوم و دست سوم باشند.
اما واقعیت آن است که ویتگنشتاین، دیدگاههایی را در فلسفه زبان مرسوم یافت که نامطلوب و نامطبوع هستند و هیچ یک از فیلسوفانی که در آن زمان اهمیت داشتند (از قبیل: رایل، آستین، مور، براود، راسل و آیر) پیرو ویتگنشتاین نبودند. تعدادی از آنها به اندیشه های ویتگنشتاین متأخر جذب نشده بودند و پاره ای از آنها، به صورت فعال با او مخالف بودند. به این جهت تأثیر ویتگنشتاین بر فلسفه معاصر، پراکنده و محدود بود. به این جهت عبارت و اصطلاح "مکتب ویتگنشتاینی" که پا به عرصه وجود گذاشت، ممکن است تعجب انگیز به نظر آید. توضیح داده شد که اصطلاح "مکتب ویتگنشتاینی" در کیمبریج و به وسیله برخی از علاقه مندان پرشور اندیشه¬های ویتگنشتاینی ساخته شد.
اما از زمان مرگ ویتگنشتاین تاکنون شاگردانش - از طریق نوعی موفقیت شاگردمآبانه - به آموزه های دیگر متوسل شده اند. به این ترتیب "مکتب ویتگنشتاین" گروهی نسبتاً کوچک در فلسفه معاصر به شمار می آید. این عده متون ویتگنشتاین را دقیقاً و عملاً با روش او مطالعه می کنند. عده ای از آنها البته از اینکه پیشرفتهای جدی در فلسفه معاصر را در بستری جدا از اندیشه های ویتگنشتاین بررسی کنند، امتناع می کنند. تعدادی از آموزه های ویتگنشتاین به وسیله این شاگردان منتشر شده اند که طیفی از مفسران تا مدحنامه نویسان را شامل می شوند و تعدادی کار اصیل را به وجود آوردند که گاهی بحث برانگیز و تحریک کننده هستند. آنچه برای منظور ما مهم است، این است که پاسخهای داده شده به فکر و اندیشه ویتگنشتاین از سوی جامعه فلسفی گسترده شده اند
بدین جهت پاره ای از اندیشه های ویتگنشتاین به جریان عمومی مباحثات فلسفی کشیده شدند؛ هر چند برخلاف ظاهر امر، فلسفه دوم ویتگنشتاین به سطح اقناع کنندگی عمومی نرسیده است. جایی که جامعه فلسفی از ویتگنشتاین سود برد، مربوط به فلسفه ذهن است. با توجه توأم به معنا و ذهن، ویتگنشتاین عمدتاً در صدد انکار این نکته است که کلمات به وسیله دلالت کردن معنا می یابند؛ دیدی که مورد توجه راسل و دیگران است. با توجه به شرایط آثار ویتگنشتاین و سبک خاص نوشته ها ی او، راه بر تفسیرهای گوناگون باز است و در نتیجه، یافتن نقطه ثابتی برای تفاسیر مختلفی که از اندیشه های او می شود، دشوار به نظر می رسد. به طور مثال در اینکه برداشت و منظور ویتگنشتاین از مفاهیمی چون: "معیار" و "بازیهای زبانی" چیست؟ اتفاق نظر وجود ندارد و به همین خاطر است که بسیاری از آثاری که درباره ویتگنشتاین نوشته شده، محتوای تلاشهایی جهت توصیف و تبیین اندیشه های او به حساب می آیند.
اگر کسی خواهان اقامه یک دلیل ساده باشد که چرا فیلسوفان اندکی با دیدگاههای بنیادین ویتگنشتاین موافقند، به اینجا می رسد که این فیلسوفان با او در باب منبع و منشاء ابهامات فلسفی مخالفت می ورزند. ویتگنشتاین بر این نکته پای می فشارد که مشکل بدان جهت رخ می دهد که ما فهم اشتباهی از کارکرد زبان داریم. او می گوید که ما گاهی به وسیله زبان مفتون می شویم. ما اشتیاق به فهم بد زبان داریم. اما این، بتمامی قابل قبول نیست. فیلسوفان گوناگونی چون: افلاطون و بارکلی هم به مباحث مربوط به زبان علاقه مند بودند، اما اینکه بگوییم همه ابهامات فلسفی از سوءتفاهمات زبانی ناشی می شوند، مقوله ای مبالغه آمیز است. زبان به مثابه یک ابزار وسیله ای است که قابلیت استفاده درست را در خود نهفته دارد. اما اگر رویکرد ویتگنشتاین درست بود، فقط کسی می توانست مسائل مبتلابه فلسفه را شرح دهد که به اندازه کافی بی توجه باشد. به عبارت دیگر، کوششهایی که در دیدگاههای ویتگنشتاین انجام گرفته، نشان می دهند که آنها راه حلی برای مشکلات و بن بستهای فلسفی به شمار نمی آیند. ویتگنشتاین می گوید که ما باید خودمان را با کارکردهای عادی اصطلاحات مشغول داریم تا این مشکلات لاینحل را حل کنیم. اما همچنان که می دانیم و می بینیم مواجهه زبان عادی با مقولانی چون: "خوب"، "صدق" و "واقعی" معضلات فلسفی ما را با مفاهیمی چون: "فضیلت"، "حقیقت" و "واقعیت" حل نمی کند.
به معنای دیگر موضوع ویتگنشتاین در باب فلسفه با مشکلات فراوان و جدی ای روبروست. با وجود این، ما در چهره ویتگنشتاین فردی را می بینیم که کیفیت عالی کارش، تحسین مفسران را برانگیخته است و از این رو او را می توان از شخصیتهای کلیدی فلسفه قرن بیستم به شمار آورد. در این دو نکته، هیچ تناقضی موجود نیست. برادلی بر این نظر است که دو معیار برای تشخیص اهمیت و ارج یک فیلسوف وجود ارد؛ اولی حجم کارهایی است که درباره او نگاشته شده است که این یکی سنجه ای پیش پا افتاده است. سنجه دیگر، البته روش اندیشه اوست که محتوا و جهت مباحثات فلسفی زمان او و پس از او را تعیین می کند. این سنجه، اما دقیقتر و مهمتر است. با معیار اول، ویتگنشتاین شخصیتی اصیل به شمار می رود، اما حقیقت آن است که او، تنها فیلسوفی نیست که به این اندازه، ادبیات فلسفی، وقف کارهای او شده است. فرگه، راسل و هوسرل هم از این بابت به او شباهت دارند. پس نگاه به حجم ادبیات فلسفی مربوط به ویتگنشتاین، کمکی به چشم انداز ما نمی کند.
سنجه مهم البته همان دومی است. صرف نظر از این، محتوا و جهت فلسفه معاصر - چه از بابت مسائل، چه از بابت دلمشغولی و چه از بابت روش - با توجه به اندیشه های ویتگنشتاین شکل گرفته است. لازم به تذکر است بسیاری از ابهاماتی که در نوشته های ویتگنشتاین وجود دارند، به جهت مشکلاتی است که مفسرآن آثار او به وجود آورده اند. فلسفه در دیدگاه ویتگنشتاین، به روان درمانی شبیه است که نه خطایی را درمان می کند و نه منظومه ای را تبیین می سازد. این مشکل نیزبه خاطر برداشت ویژه ای که ویتگنشتاین از فلسفه و روش کارهایش دارد، به وجود آمده است. این برداشت و این روش کاملاً لازم و ملزوم یکدیگرند. همان طور که گفته شد، فلسفه در دیدگاه ویتگنشتاین به روان درمانی شبیه است که نه خطایی را درمان می کند و نه منظومه ای را تبیین می سازد. از این رو فلسفه فقط ناشی از هدف ومقصود ما در چیدن نظامی فلسفی است و نه به روش مدون و منظم برای توضیح و تبیین جهان. در این گزاره ویتگنشتاین البته گونه ای استعاره گویی و قصه گویی حاد وجود دارد که به طور منظم و مرتب تکرار می شود.
استعاره گوییها و جملات
نامنتظره و جهشی ویتگنشتاین این حس را در ما ایجاد می کنند که حقایق عالی
در حال شرح دادن هستند. از جهاتی البته ویتگنشتاین یک شاعر است. زمانی یک
محقق، متون و نوشته های او را جست و از بابت وجود استعاره ها و کیفیت شعری
آنها مبهوت شد. اما او کمتر مناقشات و مباحثات فلسفی و کند و کاوهای
مفهومی را که از یک متن فلسفی انتظار می رود، در آثار او یافت. این البته
مأیوس کننده است؛ هر چند که ارزش کار ویتگنشتاین، حتماً بیش از شعر است.
شکی نیست که آثار ویتگنشتاین قادر به برانگیختن رویکردها و دیدگاههای
گوناگونی هستند. به طور مثال روانشناسی معاصر بسیار از اخگرهای فلسفی
ویتگنشتاین کمک گرفته است. با توجه به این نکات در می یابیم که گزارش ای
علمی و زندگینامه هایی هم که درباره ویتگنشتاین نگاشته شده اند اندیشه هایی
صلب و بسته را القا می کنند. نسل پس از ما البته ممکن است ویتگنشتاین را
از بزرگترین فیلسوفان تشخیص بدهد یا ندهد. حتی اگر نسل آینده این کار را
نکند، به طور قطع او را می توان از بزرگترین فیلسوفان و از مشایخ فلسفه به
حساب آورد. با وجود این، دیدگاه ما آن است که اگر انسانها در مورد فردی
اشتباه کنند، تاریخ به طور حتم حقیقت را خواهد گفت. هر چند برای یافتن
دیدگاه تاریخ درباره ویتگنشتاین مقداری زمان لازم است.
دکتر پریش کوششی